خوش آمدید

مرجع گرافیک و کد نویسی

پروفایل
توضیحاتی درباره ما و وبسایت

مجله ی اینترنتی دی تی ای 80
با سلام و خسته نباشید سایت با نام دی تی ای80 در زمستان سال1393 شروع به کار کرد. این سایت اکنون بادامنه جدید dta80.ir روی سرور قدرتمند خود هست. این سایت مطالب خود را درقالب(تفریحی,علمی,دانلودو...) منتشر می کند که بسیاری از انها اختصاصی هستند. انجمن پشتیبانی دی تی ای80 هم فعال است ، که می توانید در ان فعالیت کرده و درجه بگیرید. بزودی با دامین جدید و بسیار دیدنی خود همراه شما... برای تماس با مدیر_telegram ID: @Dawni_t

دسته بندی
دسته بندی مطالب سایت

تبادل لینک
تبادل لینک به صورت هوشمند

تبادل لینک هوشمند : برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان مجله ی اینترنتی دی تی ای 80 وآدرس http://dta80.rozblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

عنوان :
آدرس :
کد : کد امنیتیبارگزاری مجدد
اخبار سایت

سایت دی تی ای80 اپدیت شد!

مشکل فنی سایت رفع شد.
دامین جدید خریداری شد و در حال تست است!

❤ رمـــــان دستان پر التماس 4❤
نویسنده : danyal_taneh بازدید : 476 نظرات : 0
 ❤   رمـــــان دستان پر التماس   4❤

  رمـــــان دستان پر التماس  

 

قسمت 4 در ادامه مطلب

 

 

گفتم نه به کی ….باربد گفت به یکی از مهندسایی شرکت …
ولی ادم خوبی نیست خودم دوسه بار دیدم با منشی تیک میزنه …
گفتم خوب باربد بهش بگو ….گفت چی بگم معلومه خودشم مایل نیست باباش هم قبولنمیکنه …معلوم نیست این پسره چه طور اعتماد زاهد رو به خودش جلب کرده ….
دلم برای داداشم سوخت بعد مدتها عاشق شده بود اونم اینجوری شد…
خلاصه اومدم تو اتاقم و دیگه خواستم بخوابم چشمامو بستم بازم چهره امیر حافظتو ذهنم اومد …
چقدر دلم براش تنگ شده بود اره تنگ شده بود …درسته از من بدش میومد اما منحتی براخمشم دلم تنگ بود …
پوفی کشیدم دارم دیونه میشم اره من کجا اون کجا …
صبح با اژانس رفتم دانشگاه …یک کلاس داشتم با دکتر زارع …از اون استادگنده دماغا …
با اینکه سنی ازش گذشته بود هنوز تدریس رو ول نمیکرد …البته خدایی درس دادنشعالی بود …
رفتم روی صندلیا نشستم کنار مریم بودم …جزوشو از کیفم در اوردم وبهش دادم
هنوز استاد نیومده بود مریم گفت وای بارا مرصاد گفت با ماشینت چیکار کردهاینقده دعواش کردم …
گفتم چیکار کردی دختر تقصیر منم بود البته بیشتر تقصیر تو بود چون من خواستمزود برگردم تو اصرار کردی بریم خونتون و اون اتفاق افتاد …
مریم خندید و گفت بیچاره داداشم معلوم بود خیلی ناراحت شده …گفتم داداشت باشما زندگی میکنه …مریم گفت نه با پدربزرگم چون اون تنهاست …
اهانی گفتم که استاد اومد شروع کرد درس دادن ….کل تایم کلاس با کسلی من تمامشد …
بالاخره کلاس تمام شد مریم بعد کلاس منو کشت باداداشش هی میگفت مرصاد اله و بله مثل اینکه کارمند بانک بود …از در دانشگاهاومدیم بیرون خواستم برم سوار تاکسی بشم که مریم دستم و گرفت وگفت ببین کی اومد هدنبالم ….برگشتم مرصاد بود با زانتیایی سفیدش …
اصلا حوصله خودمم نداشتم چه برسه حوصله برادر مریم رو …رفتم جلو وسلام دادم …جواب سلاممو داد وگفت مریم اگه دوستت ماشین نداره میرسونمشون ….
گفتم ممنون خودم میرم مریم دستمو کشید وگفت بشین بابا ..خودتو لوس نکن …
به اجبار درعقب ماشین رو باز کرد ومنو هول داد داخل وخودشم جلو نشست …
مرصادم سوار شد و بعد گرفتن ادرس از من یک موزیک ملایم گذاشت….
از شیشه به بیرون چشم داشتم و تو فکر خودم بودم ….سرمو برگردوندم که با مرصاد از تو اینه جلو چشم تو چشم شدم ….تا منو دید نگاهشو گرفت وجلوشو نگاه کرد …
بالاخره منو رسوند و بعدم رفت وارد خونه شدم گفتم سلام براهالی خانه ی سبز …مامان از اتاق بیرون اومد وگفت سلام دختر گلم ….
خوبی مامان جان …تشکر کردم …
بوی کیک خونگی مامان همه جارو پر کرده بود بعد تعویض لباسم گفتم مامان جون چه کردی ..چه بوی وبرنگی راه انداختی …
مامان گفت ای دختر من نگران ایندتم اخه تو فردا بری خونه شوهر سر یک هفته برت میگردونن ….
گفتم ا مامان دلشونم بخواد دختر به این خوبی خوشگلی با کمالاتی …مامان گفت بسه دیگه اینقدر خودتو تحویل نگیر بچه …
گفتم نهار اماده است …مامان گفت اره عزیزم برو باربد رو صدا کن …گفتم ا باربد خونه است …مامان اهی کشید وگفت اره نمیدونم بچم چشه …چند روزه تو خودشه از وقتی دستشو باز کرده به جایی اینکه روحیه اش بهتر بشه بدتر شده …
من درد باربد رو میدونستم ….رفتم در اتاقش ودر زدم که گفت بیا داخل وارد شدم روی تختش نشسته بود و به اهنگ غمگینی گوش میداد …نه داداشمون از دست رفت …
گفتم باربد داداشی سلام خوبی…بی حوصله گفت سلام …گفتم نمیایی نهار …گفت نه میل ندارم ….
گفتم راستشو بگو باز چی شده …باربد گفت بارا گفتم جانم داداشی …گفت برای پروانه اخر هفته خواستگار میاد …
گفتم چی ؟؟؟؟؟؟؟؟گفت اره همون مهندسه است ….
خیلی ناراحت بودم گفتم خوب داداشی نمیتونی یک کاری بکنی…باربد گفت چیکار میتونم بکنم ….
گفتم خوب مگه نمیگی ادم خوبی نیست خوب براش یک تله بزار …
باربد نمیشه چیکار کنم ….نمیدونستم بگم یانه …
گفتم راستش میتونیم یک دختر رو تو راهش قرار بدیم و بعدم عکس وفیلم بگیریم به پدر پروانه نشون بدیم ….
باربد کمی فک کرد وگفت کی راضی میشه کمکمون کنه ….
گفتم راستش اگه بزاری من…داد باربد در اومد تو یعنی من اینقدر بی غیرت شدم دیگه این حرفتو نزنی که قاطی میکنم ….
گفتم باشه بابا قیصر چه خبرته …راستی اسمش چیه …باربد گفت اسم کی؟؟؟؟
گفتم عاشقیا ها !!!!اسم رقیبت دیگه ….اهی کشید و گفت داریوش زند ….داشتم فک میکردم که مامان اومد وگفت خوبه اومدی اینو بیاری خودتم موندگار شدی …
خلاصه با باربد اومدیم نهار بخوریم فکر من کلا مشغول بود باید کاری برای برادرم میکردم اره ….
بعد نهار زنگ زدم به مریم و شیدا بچه های دانشگاه وقرار گذاشتم کافی شاپ روبه رویی دانشگاه ….
الان روبه رویی دانشگاهم و دارم طرف کافی شاپ میرم ….
بچه ها پشت میز بودن تا دیدمشون سلام دادم و نشستم …..بعد گارسون اومد وسفارش هات چاکلت دادم و به بچه ها که با نگاه پر سوال منو میدیدن نگاه کردم….
موضوع باربد رو تعریف کردم ونقشه خودمو ….مریم گفت این دیونگیه ممکنه برات دردسر درست بشه ….
گفتم چه دردسری من باید به باربد کمک کنم نمیدونی روزا چقدر تو خودشه ….اگه برادر خودتون هم بود همینو میگفتید….
خلاصه قرار رو برای فردا گذاشتم با هم نقشه کشیدیم من فردا موقع تعطیلی سر راه زند قرار بگیرم وبا موبایلم صداشو ضبط کنم و بچه ها عکس بگیرن ….
ساعت 7 غروبه نمیدونم مردک برچی از شرکت وامونده نمیاد …به مامان گفتم امشب پیش مریم میرم ودیر میام…
بالاخره شیدا تک داد داره به سمتم میاد کنار ماشین باربد ایستادم وکاپوتشو بالا دادم مثلا خراب شده….
امیدوارم منو ببینه یعنی اگه نبینه کوره یارو ….با اون مانتو جیغی که من پوشیدم و اون شکلم باید ببینه خدایا ببخش کلی ارایش کرده بودم وکفشایی پاشنه بلندمم پوشیدم کلاگیس قهوه ای شیدا رم سرم کردم وموهارو کج ریختم …جیگری شده بودم برای خودم …
صدای ماشینی اومد هی با خودم بلند غر میزدم خدایا چرا خراب شد …اعصابم داغونه ….
صدای خاموش شدن موتور ماشین اومد خدا کنه ….خودش باشه اوه …..صدای قدمهایی اومد وبعدصدای مردانه ای خانوم مشکلی پیش اومده ؟؟؟؟؟؟
برگشتم طرفش یک مرد حدودا همسن باربد چشم عسلی خوش قیافه بود واقعا ولی داداش منم چیزی کم نداشت ….
فک کنم متوجه خیرگی نگاهم شد که بالبخند گفت میتونم کمکتون کنم …گفتم سلام اوه ببخشید اصلا حواسم نبود راستش خراب شده اعصابمو داغون کرده هیچ کسی هم نیست کمکی کنه …
زند لبخند زد وگفت چه ادمایی یک خانوم باشخصیت رو اینجوری کنار خیابون تنها ول میکنن ….گفتم همه که مثل شما جنتلمن نیستن اقای….
ذوق زده شد مثل اینکه به یک خر تیتاب بدن گفت داریوش زند هستم خانمی وشما ….عق خانمی با ناز گفتم خوشبختم اقای زند بنده هم رز هستم دستشو اورد جلو و گفت خوشبختم رز عزیز …
حالم ازش بهم میخورد ولی ناچار بودم دست دادم کمی دستمو توی دستش نگه داشت حالم داشت بد میشد….
بعدم زند گفت خوب خانمی بیا میرسونمت هر جابخوای گفتم وای راست میگی اقای زند ….
اخم مصنوعی کرد وگفت بهم بگو داریوش من برای تو فقط داریوشم …لبخندی زدمو وگفتم ممنون داریوش جان…
در جلو ماشین مزداشو باز کرد نشستم داخلش البته بعد قفل کردن ماشین باربد بیچاره …اگه میفهمید منو میکشت …
ماشین رو حرکت داد وموزیک انگلیسی همه جارو پر کرد
I Carry Your Heart with Me
I carry your heart with me (I carry it in
my heart) I am never without it (anywhere
I go you go, my dear; and whatever is done
by only me is your doing, my darling)
I fear no fate (for you are my fate, my sweet) I want
no world (for beautiful you are my world, my true)
and it's you are whatever a moon has always meant
and whatever a sun will always sing is you
here is the deepest secret nobody knows
(here is the root of the root and the bud of the bud
and the sky of the sky of a tree called life; which grows
higher than the soul can hope or mind can hide)
and this is the wonder that's keeping the stars apart
I carry your heart (I carry it in my heart)
by: E.E.Cummings
تو راه گفت رز عزیز موافقی بریم شام بخوریم و بیشتر با هم اشنا بشیم …گفتم حتما باعث افتخار منه داریوشی…
خلاصه اومدیم رستوران اینم که افه جنتلمنی در وبرام باز کرد ….سرمیزی نشستیم گارسون گفت چی میل دارید …زند بهم نگاه کرد وگفت عزیزم چی میخوری!!!!!جان به این زودی شدم عزیزم …لبخندی زدمو وگفتم هرچی تو میخوری عزیزم ….
خلاصه سفارش شیشلیک داد خوبه منم گشنه ام بود …تا وقتی غذا رو بیارن هی از زیبایم تعریف کرد ….از اینکه همش منتظر یک دختر با خصوصیات من بوده و با هم اشنا بشیم و بعدم ازدواج…
خاک تو سرش پس پروانه چی ؟؟؟؟غذارم که اوردن هی با چنگالش طرف دهنم غذا میگرفت حالم بد بود اما برای اینکه میدونستم بچه ها همین اطرافا و عکس میگیرن بالبخند دهنمو باز میکردم …
خلاصه بلند شدیم دستمو گرفت خدایا کی تموم میشه …قرار شد کمی قدم بزنیم …همینطور که راه میرفتم گفتم داریوشی ؟؟؟گفت جون دلم ….گفتم تو کجا کار میکنی ؟؟؟؟گفت ای شیطون خانوم بنده تو شرکتی مهندسم ….سریع گفتم ا حتما رئیستم یه دختر خوشگله واخم مصنوعی کردم ….
داریوشم خندید وگفت قربون حسودی کردنت نه عزیزم یک پیر پاتاله به نام زاهد حالم ازش بهم میخوره مثل کفتار میمونه فقط بلده پول جمع کنه …
اهان پس اقا به خاطر پول میخواست پروانه رو بدبخت کنه دارم برات ….
با هر جون کندنی بود از دست این سریش زند خلاص شدم اگه میزاشتیش تا تو اتاقمم میومد خوبه ادرس الکی دادم که بره شماره الکی هم دادم قرار شد زنگ بزنم …سنار بده آش به همین خیال باش…مردک بیشعور…
بعد رفتیم خونه مریم و من صدای ضبط شدشو بهش دادم و گفتم جاهایی اول اشنایی رو حذف کنه و جاهایی که بهم ابراز علاقه میکنه واز رئیسش میگه رو بزاره و روی سیدی بزنه عکسا رم جایی که در ماشین رو برام باز میکنه تو رستوران دستمو گرفته و بهم غذا میده رو چاپ کنه فردا بهم بده ….
بعدم اومدم خونه عجب کاراگاه بازی کردم ها ….فردا شد ازش عکس وسیدی رو گرفتم خوب شده بود مخصوصا جایی که داریوش بابای پروانه رو فحش میداد حالا باید فقط برای زاهد بفرستم ….
رفتم دم یک پیک و پاکت محتوی عکس وسیدی رو دادم وگفتم شخصا دست رئیس شرکت حاج حسن زاهد برسه ….داریوش زند کیش ومات!!!!
تمام روز خوشحال بودم و به حال بد باربد تو دلم میخندیدم مامانم همش میگفت من بفهمم چی شده تو خوشحالی خوبه ….
شب با ارامش خوابیدم صبح دیدم باربد با کمر خمیده رفت …تفلک تا ظهر چون بیکار بودم فیلم کره ای دیدم یک فیلم توپ به نام پسران برتر از گل …خدایا من عاشق شخصیت گوجوپیو شدم البته بعد از امیر حافظ ….خاک تو سر جاندی که اول ردش کرد بی لیاقت ….
عصر صدای ماشین باربد اومد همون دیروز خودم شمع هاشو وصل کردم ودرستش کردم …
تا وارد شد سلام بلندی گفت جعبه شیرینی دستش بود و میخندید مامان گفت چی شده پسرم …
باربد گفت وای مامان عاشقتم یک پروژه توپ تو شرکت بهم دادن
پروژه توپ !ماهم که خر بلانصبت ….بعد رفتن مامان گفتم چی شده کبکت خروس میخونه ….
باربد محکم بغلم کرد وگفت وای بارا همه چی درست شد باورت نمیشه امروز زاهد زند رو از شرکت بیرون انداخت و کلی دعوا کرد صداشونو میشنیدم مثل اینکه یکی از زنایی که زند اغفال کرده عکس هاشو به زاهد داده …دیگه نیاز نیست ما کاری کنیم پروانه هم گفت باباش خواستگاری رو بهم زده …
برادر ساده من با اون نامه ای که من ضمیمه عکسها کردم وتوش مثل زن شکست خورده از فریبی که داریوش به من داده براشون نوشتم معلوم بود اخراجش میکنه …
اقا هنوز یادم نمیره اون لحظه ای که همه تو نشیمن نشسته بودیم و سریال شبکه 3رو نگاه میکردیم که باربد گفت…من باید یک چیزی به همتون بگم خیلی مهمه …
مامان هم که زرت تیوی رو خاموش کرد که کاکل به سرش صحبت کنه …ما هم که فیلمونگاه میکردیم اینجا بوق بودیم …
تو خونه ما کلا پسر سالاری بود پوفی کشیدم …همه به دهن گرامی باربد زل زدهبودیم …کمی گذشت باربد گفت راستش من میخوام………..ازدواج کنم!!!!!!!!!
سکوتی حاکم شد و بعد صدای شاد مامان قربونت برم پسرم بالاخره راضی شدی همینفردا با فریده خانوم حرف میزنم …
باربد گفت مادرجان عجبه نکنید من خودم یک کسی رو در نظر دارم ….بابا گفت کیهپسرم کجا باهاش اشنا شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟به خانواده ما میخوره !!!!!!!!!!
هنوز باربد جواب نداده بود که مامان گفت حتما از این دخترایی هسته که منتظرنیه پسره چشم وگوش بسته مثل تو پیدا کنه من نمیزارم خودتو بدبخت کنی…
باربد گفت مامان جان نه من بچم نه پروانه همینطور دختری هست من چند سالهمیشناسمش …
مامان گفت چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چند ساله خوبه والا پس این مدت ما هیچکاره بودیمخوبه پس میگفتی زن نمیخوای برای این بود ….
بابا گفت بهنوش بزار حرفشو بزنه زود قضاوت نکن …مامان گفت بله بفرمایید…باربد گفت همکارمه دختر رئیس شرکته اقای زاهد 27 سالشه لیسانس معماری داره ….
تازه بارا هم دیدتش !!!!!اوپس مامان یک چشم غره به من زد و گفت خوبه دیگهدستتون با هم تو یک کاسه است خودتون میبرید خودتون میدوزید …بزرگتر که ندارید…
باربد گفت نه مامان جان بارا هم همون روز تو بیمارستان دیدش اخه پروانه وقتیدستم در رفت منو رسوند بیمارستان ….باور کنید هیچ حرفی نزدم الانم بهتون میگملطفا بهشون زنگ بزنید وقرار خواستگاری بزارید…
بابا گفت من بهت ایمان دارم پسرم اگه نظرت اینه ما هم موافقیم باربد خوشحالشد….مامانم کوتاه اومد ولی میدونم باید بهش جواب پس بدم چرا تا حالا بهش نگفتم…..
بالاخره فردا مامان زنگ زد خونه زاهد شمارشم باربد داد با مادر پروانه حرف زدوبرای چند روز دیگه قرار گذاشت …

خاطرات نازنین :

هنوز اون روز یادم نمیره بعد اون گندی که من زدم و مجسمه شکست چقدر خجالت کشیدم و خواستم خسارت رو بدم که پسره قبول نکرد ……..
گفت منم مقصر بودم خیلی تند صداتون کردم وشما هول کردید با خجالت برگشتم خونه…
ماجرارو که برای شبنم تعریف کردم کلی خندید ….یک ماه گذشت …تا اینکه یک روز داشتم تو دفتر کار میکردم که در اتاق به شدت باز شد و قیافه خشن اریس پیدا شد ….
با تعجب نگاش کردم بالاخره به خودم اومدم و با اخم گفتم به شما یاد ندادن وارد جایی میشید در بزنید …
پوزخندی زد و با داد گفت چرا ولی مثل اینکه شما رو با پارتی سر کار اوردن …متوجه منظورش نشدم وگفتم اقای محترم درست صحبت کن بفرما بیرون …
پسره هم با داد گفت هه فک کردی با گندی که جناب عالی زدی من دست از سرت برنمیدارم ….
باعصبانیت گفتم درست صحبت کنید اصلا شما به چه حقی با من اینجوری برخورد میکنید ….
پسره با پوزخند نگام میکرد چند تا از همکارا در اتاق جمع شده بودن وشاهد دعوای ما بودن تا اینکه ریحانی اومد وگفت هیچ معلومه اینجا چه خبره …..
تا خواستم چیزی بگم پسره گفت بله میتونید بپرسید من ازتون شکایت میکنم شما با کلک موسسه میزنید وپولایی مردمو میچاپید …
ریحانی گفت اقای انتابیان مواظب حرف زدنتون باشید اگه میبینید چیزی نمیگم چون اقای احمدی معرفتون هستند وگرنه !!!
پسره هم گفت بله منم اگه تا حالا شکایت نکردم به خاطر اقای احمدی هست اما من شکایت دارم از این خانوم ….
اعصابم خراب شده بود ریحانی همه رو متفرق کرد و در اتاق رو بست و گفت بنشینید با ارامش موضوع رو حل میکنیم …
نشستیم که پسره گفت من با اینکه متنمو با تا خیر گرفتم اما شکایت نکردم اما این دیگه خیلی زیادیه بیشتر متن اشتباه ترجمه شده ….
خدای من فهمیدم موضوع چی بود وای الان چیکار کنم سرم پایین بود قطره عرق رو که از روی کمرم رد میشد رو حس کردم …با یک بچه بازی اینده کاری خودمو و موسسه رو خراب کردم …
صدای ریحانی اومد که گفت این امکان نداره خانم وحیدی از مترجم هایی خوب ما هستن تا حالا مشکلی پیش نیومده
پسره هم گفت باشه متن موجوده براتون میارم ولی اگه درست بود چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ریحانی گفت دراون صورت میتونید شکایت کنید من به کار کارمندام مطمئنم …
نه از این بدیتر نمیشد …ریحانی رفت تا پسره خواست بره گفتم لطفا وایستید ….
پسره با تمسخر گفت بله کاری دارید …چقدر برام سخت بود گفتم راستش حق باشماست من متاسفم لطفا شکایت نکنید من دوباره براتون ترجمه میکنم ….
پسره کمی نگام کرد وگفت نه تو باید تنبیه بشی دختره زبون دراز …تا خواستم بگم این چه جور حرف زدنه …گفت یک کلمه دیگه بگی همین حالا به رئیست میگم ….
گفتم خواهش میکنم گفت من چند تا شرط دارم تا هیچی نگم به مدیرت وشکایت نکنم گفتم شرط!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تا نگاه متعجب منو دید گفت بله فک کنم این کوچکترین کاریه که برام باید بکنید اینطور نیست میدونید بااین کارتون چه اتفاقی افتاد برادرم میخواست بایک شرکت فرانسوی قرارداد ببنده واون طرحش بود که شما افتضاح ترجمه کردید …
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم گفتم باشه اگه شرطاتون خلاف اعتقادات من نباشه قبوله بفرمایید بگید ….
گفت خوب اولا باید متن رو دوباره برام ترجمه کنید البته فقط طی 3 روز….
گفتم چه طور این امکان نداره اون همه متن رو ….
با خونسردی گفت تقصیر خودته وبا اخم گفت خوشم نمیاد تو حرفم بپری …زیر لب گفتم به درک …
گفت دوما باید زانو بزنی به خاطر این کارت وتوهینات از من معذرت خواهی کنی تازشم دستمم بوس کنی…
البته فک نکنم بدت بیاد خودت میدونی همه دخترا ارزوشونه جای تو باشن ولبخند بدجنسی زد
خدایا با این حرفش دیونه شدم دستشو بوس کنم فک کرده کیه مردک دیوانه …
سوما یابد بهم زبان فرانسه رو اموزش بدی ….
فکم چسبید این چی گفت اموزش مگه من معلمم با خشم گفتم برو یکجا موسسه بهت یاد میدن یا نکنه پولشو نداری
برق عصبانیت رو تو چشماش دیدم ولذت بردم چزوندمش اما خیلی زود خونسردیشو حفظ کرد وگفت باشه متن رو به ریحانی نشون میدم که هیچ ازتون در ارشاد شکایت میکنم که هیچ ابروی حرفه ایتونم میبرم اخراج که رو شاخته تازشم بقیه کارمندام باید به چوب تو بسوزن …
از ناراحتی نفس نفس میزدم که بالبخند گفت زیاد حرص نخور خانوم کوچولو موهات سفید میشه
بعدم با حالت جدی گفت چیکار میکنی اره یانه برم دنبال کارام خودت که میدونی کارای اداری زمان بره ….
گفتم شرط اول وسوم قبول اما دوم نه ….پوزخندی زد وگفت یا همه یا هیچ کدوم …
گفتم اگه تو دین شما دست زدن به نامحرم مشکلی نداره تو دین ما حرامه
خندید وگفت من که اسم دست زدن نیاوردم خانوم کوچولو فکرت منحرفه من گفتم دستم رو بوس کنی غصه نخور دستت رو نمیگیرم
کفرم در اومد از تو کیفش متن رو دراورد وگفت 3 روز بعد میام متن رو ازت میگیرم تا به شرط دوم وسوم برسیم خوب شمارتو بده استاد …
استادم با تمسخر گفت ناچارا شمارمو داد م خدایا خودمو به خودت میسپارم …
میخواستم بقیه شو بخونم که درب اتاق زده شد باربد بود گفت خواهری …گفتم باز چی شده تو منو داری خر میکنی …اخم مصنوعی کرد و گفت به خواهر من توهین نکن ….
گفتم باشه جناب چی میخوای گفت بارا جان بیا بریم خرید برام کت وشلوار …تو سلیقت خوبه …
منم که خر شدم وحاضر شدم خوب یک داداش بیشتر ندارم تازه میخواد از پیشمون هم بره ….
رفتیم هر کت وشلوار که میپوشید من عیبی میاوردم و مجبورش میکرد یکی دیگه رو امتحان کنه ….
میدیدم زورش میاد لباس بپوشه ولی خوب چکار کنم بالاخره پیدا کردم رفت پوشید وقتی اومد گفتم وای باربد جون چی شدی پروانه قربونت بره …
باربد گفت به پروانه چیکار داری هنوز چیزی نشده خواهر شوهر بازی در میاری ….
گفتم چشمم روشن هنوز زنت نشده عزیزتر شده باربد خندید وگفت ای حسود توواسه من تکی منم که خرشدم
همون کت وشلوار رو خریدیم کت وشلوار خاکستری با پیرهن سفید و کروات خاکستری….

موضوعات : رمان ها/ عاشقانه/
نظرات
نظرات مرتبط با این پست
کد امنیتی رفرش
لوگین
فرم ورود به سایت
عضویت
فرم عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آمار سایت
خلاصه آمار سایت
آمار مطالب و اطلاعات شما
  • مجموع مطالب سایت :1357 پست
  • کل نظرات : 100 نظر تایید شده
  • آی پی شما : 3.145.172.13
  • مرورگرشما :Safari 5.1
  • سیستم عامل شما :

آمار و اعضای سایت
وبسایت ما امروز 922 بازدید داشته است .
در حال حاضر 99 کاربر در وبسایت ما آنلاین میباشند بازدید کل وب 1,076,820 می باشد .
تا کنون 210 عضو در سایت ثبت نام کرده اند.
ورودی گوگل امروز وب 5 میباشد.
بازدید این ماه وبسایت 5,021 می باشد.
نظر سنجی
نظر سنجی های سایت
از کدام بخش خوشتان امد؟

از عمل کرد سایت راضی هستید؟