خوش آمدید

مرجع گرافیک و کد نویسی

پروفایل
توضیحاتی درباره ما و وبسایت

مجله ی اینترنتی دی تی ای 80
با سلام و خسته نباشید سایت با نام دی تی ای80 در زمستان سال1393 شروع به کار کرد. این سایت اکنون بادامنه جدید dta80.ir روی سرور قدرتمند خود هست. این سایت مطالب خود را درقالب(تفریحی,علمی,دانلودو...) منتشر می کند که بسیاری از انها اختصاصی هستند. انجمن پشتیبانی دی تی ای80 هم فعال است ، که می توانید در ان فعالیت کرده و درجه بگیرید. بزودی با دامین جدید و بسیار دیدنی خود همراه شما... برای تماس با مدیر_telegram ID: @Dawni_t

دسته بندی
دسته بندی مطالب سایت

تبادل لینک
تبادل لینک به صورت هوشمند

تبادل لینک هوشمند : برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان مجله ی اینترنتی دی تی ای 80 وآدرس http://dta80.rozblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

عنوان :
آدرس :
کد : کد امنیتیبارگزاری مجدد
اخبار سایت

سایت دی تی ای80 اپدیت شد!

مشکل فنی سایت رفع شد.
دامین جدید خریداری شد و در حال تست است!

❤ رمـــــان دستان پر التماس ❤ 3
نویسنده : danyal_taneh بازدید : 482 نظرات : 0

  رمـــــان دستان پر التماس  

 

قسمت 3 در ادامه مطلب

 

 

دستمو روی عکس کشیدم و گفتم عزیزم خیلی بی معرفتی …دلم برای خندهات لک زده…دیگه کی منو وقتی خسته از کار میام اروم میکنه ….دیگه کی برام فسنجون درستکنه ….نازی دلم صداتو میخواد ….نازی مثل دیونه ها شدم ….
بغضی که مدتی بود تو گلوم بود روشکوندم قطره اشک ریخت روی تخت نشستم و سرمو بادستام گرفتم ….
گفتم نازی من چیکار کنم بهم بگو نمیدونم چیکار کنم اگه خودکشی گناه نبودمیومدم پیش تو وبچه مون ….
اخه بیمعرفتا شما دو تا رفتین و منو تنها گذاشتین گریه میکردمو از نازی گلهمیکردم…
نازی بیا تا سرمو روی شونت بزارم ویکدل سیر گریه کنم …اخ نازی کجایی که فقط برای تو گریه کنم جلوی تو ….
خوب که دلم خالی شد شروع کردم تمیز کردن وسایل …گرد گیری …ببخشید عزیزممیدونم دوست نداری خونمون کثیف باشه ….تقصیر منه رفتم پیش مادرجونشون ….
راستی نازی امروز چند تا مشتری داشتیم جالب ….نمیدونی که اخریش یه دختره بوداصلا انتخاب نمیکرد منو دیونه کرده بود …
با صدای در به خودم اومدم رفتم در و باز کردم دختر سمیه خانوم بود بعد سلامدادن دیدم یک کاسه اش دستشه …
گفت ببخشید صدای کسی میومد …وای با خودم حرف میزدم حتما شنیده …گفتم تیویروشن بود …گفت راستش امروز برای نازی جون اش درست کردم به نیتش ….گفتم براتونبیارم تشکر کردم وبالاخره رفت …
اومدم تو خونه و اش رو بردم تو اشپزخونه بوی خوبی میداد شروع کردم خوردن بعدمظرف روشستم واز خونه زدم بیرون ….
اومدم خونه مادرجونشون ….نیما هم بود هستی رو بغلم کردم سر میز شام بودنگفتم من چیزی خوردم …
داشتم با هستی بازی میکردم که بابا هم اومد بالاخره همه غذاشونو تمام کردنمادرجون میوه اورد …
برای هستی موز پوست کردم وخورد کردم گفتم مادرجون تصمیم گرفتم برگردم خونهخودمون ….
مادرجون گفت کجا پسرم تو اون خونه هم تنهایی من نمیزارم باید همینجا بمونی…کی برات غذا درست کنه خسته که برمیگردی …
گفتم مادرجون من اونجا تنها نیستم نازی هم هست …مادرجون اشکاشو پاک کرد وگفتپسرم نازنین برای هم ماها تا ابد زندست اما مرد نیاز به کسی داره ….
خلاصه مادرجون نذاشت برم خونمون وگفت کمی دیگه بمونمپیششون
بارانا:
امروز رفتم دیدن شبنم ارایشگاش خیلی قشنگ بود دفتر رو بهم داد و بعد مدتی زودبلند شدم دلم میخواست سریع بخونمش …
کنجکاوی داشت منو میکشت ….بالاخره اومدم تو خونه و سریع رفتم تو اتاق وخودمو روی تخت انداختم …
مثل گشنه ای که به غذا هجوم میبره به کیفم هجوم بردم و دفتر رو برداشتم یکسررسید با چرم قهو ه ای…
روی تخت نشستم وشروع کردم خوندن ….دفتر رو که باز کردم متنی صفحه اولش بزرگ نوشته شده بود…
ایستادن اجبار کوه است
رفتن سرنوشت آب
افتادن تقدیر برگ وصبر پاداش ادمی
پس بی هیچ چشم داشتی محبت کنیم
که همه ما خاطره ایم……
چه جمله تکان دهنده ای بود شروع کردم خوندن اوایلش از خانوادش نوشته بود خوندموخوندم تا اینکه بالاخره رسیدم به صفحه ای که بزرگ نوشته بود
فکربودنت دیوانه ام می کند …
آخ اگر باشی …برایت دیوانگی را تمام خواهم کرد ….
خاطرات نازنین :
هیچ وقت فک نمیکردم از یک پسری خوشم بیاد اما یک روز بهاری درست مثل همه روزهاکه رفته بودم دارالترجمه و تو دفترنشسته بودم بهاره اومد وگفت وای نازی نمیدونی چهچشمایی داره
خندیدم وگفتم کی رو میگی دختر …گفت همون جیگری که بیرون اتاق نشسته ….
گفتم تو به خاطر همین موضوع اینجوری پریدی تو اتاق بهار خندید وگفت اگه توامببینیش همینجوری میپری ….
صدای در اومد بفرماییدی گفتم پسری قد بلند وارد شد اولین چیز ی که در چهرش توجه ادمو جلب میکرد چشمای ابیش بود
بهاره اشاره ای کرد انقدر تابلو بود که پسره پوزخندی زد به بهاره چشم غره ایرفتم که سریع جیم شد
گفتم بفرمایید بنشینید …نشست و تکیه داد به صندلی و با خونسردی نگام کرد …
گفتم
ببخشید اقای … با صدای رساش گفتاریس آینتابیان هستم
مثل خنگا نگاش کردم که نمیدونم صورتم چه طوری بود کهلبخندی زد وگفت بنده ارمنی هستم

گفتم چه کمکی میتونم بهتون بکنم …گفت راستش بنده یک ترجمه دارم یعنی خودم که خیر برادرم اریستا …
عجب اسم ها دارن ….گفت اورده ترجمه اش کنم منم گرفتم فعلا تا یک ماه دستم چند تا ترجمه هست بعدش ایشالله کارتونو انجام میدم …
پسره هم گفت کار بنده فوریه من الان با رئیس اینجا صحبت کردم گفتن شما کارمو سریع انجام میدید …
عجبا گفتم من نمیتونم شما رو به همکارم ارجاع میدم پسره هم اخمی کردوگفت من باید یک صحبتی با رئیستون داشته باشم ….
واقعا عصبانی شدم داشت منو تهدید میکرد …گفتم هر کاری دوست دارید انجام بدید …پسره هم رفت…
هرچی قیافه داشت اخلاقش صفر بود ….چند دقیقه طول کشید که درباز شد و اقای ریحانی رئیسمون اومد پشتشم اون پسره پررو…
اقای ریحانی گفت خانوم وحیدی لطفا کار ایشونو هرچه سریعتر انجام بدید …گفتم ببخشید اقای ریحانی بنده به ایشونم عرض کردم که فعلا چند تا کار دستمه ونمیتونم بعد یک ماه ایشالله انجام میدم …
ریحانیم گفت هرچه کار دارید به خانوم شمس بسپرید وکارایشونو انجام بدید ….دلم میخواست این پسره رو بکشم …
بهش نگاه کردم با تمسخر بهم نگاه کرد خلاصه ریحانی رفت و من واین اقای به اصطلاح محترم موندیم ….
گفتم متنتون چیه ؟؟؟؟از تو کیفش یک پوشه در اورد وجلوم گذاشت گفت تا یک ماه دیگه لازمش دارم ….
ازش برگه ها رو گرفتم و شمارشم گفتم بالاشون بنویسه تموم شد اطلاع بدم …رفت…
میخواستم بقیه شو بخونم که مامان صدام زد دفتروبستم ورفتم بیرون مامان گفت بارانا جان من میرم خونه خاله ت ….غذا امروز با تو عزیزم ….
چشمی گفتم ومامان رفت ….
بعد کلی فسفر سوختن تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم ….موادشو اماده کردم ….
لازانیاها رو از اب جوش کشیدم بیرون و مشغول چیدنشون شدم روشم پر پنیر پیتزا کردم اخه عاشقشم…..
بعد هم باید زنگ میزدم به مریم همکلاسیم ….باید میرفتم جزوشو میگرفتم زنگ زدم ….ادرس خونشونو گرفتم ….
در همین ضمن باربد رسید ….بعد کلی التماس ماشینشو ازش گرفتم وگفتم مواظب غذا هم باشه ….
سوار ماشین شدم وحرکت کردم طرف خونه مریم …..خونشون از خونه ما دورتر بود ….
خونشون پونک بود …بالاخره رسیدم و ماشین رو پارک کردم …
یک اپارتمان بود واحد چهارم …زنگشونو زدم که صدایی خانومی اومد …بهش گفتم با مریم کار دارم درب رو زد ….
وارد شدم سوار اسانسور شدم …..تو طبقه 4 ایستاد و بیرون زدم و به طرف در خونشون رفتم ….
زنگ رو که زدم مریم در وباز کرد بعد احوالپرسی گفتم جزوتو بیار که منو به اصرار تعارف کرد به خونشون …
با هم داخل شدیم خونه قشنگی بود نشیمن بزرگی داشت …اشپزخونه سمت راست بود وراهروی اتاقا سمت چپ…
وارد اتاقش شدیم ست اتاقش سفید ابی بود …روی تختش نشستم و مریمم رفت از اتاقش بیرون ….
بعد چند دقیقه با سینی شربتی اومد ….شروع کرد از استادا گفتن …
امار بچه هارم داشت گفت بارانا میدونی کریمی وصناعی باهم ازدواج کردن ….
با تعجب نگاش کردم وگفتم واقعا …گفت اره ….خیلی تعجب کردم اون دو تا تو کلاس اینقدر با هم کل کل میکردن ….
که صدای استادا هم در میومد ….دیگه باید میرفتم بلند شدم و گفتم من دیگه میرم ناراحت شد ….بالاخره از اتاقش زدیم بیرون ….که یک پسر از در خونه وارد شد ….
تا ما رو دید اون تعجب کرد و مریم ما رو معرفی کرد گفت برادرم مرصاد ….ودوستم بارانا …
برادرش خوشبختمی گفت مریم گفت چرا داداش دیر اومدی …..مرصادم گفت هیچی نمیدونم کدوم بی فرهنگی ماشینشو کنار درب پارکینگ پارک کرده حالا که پنچرش کردم میفهمه هر جا نباید پارک کنه ….
ناخوداگاه گفتم وای نه ….ماشین باربد ….
مریم گفت چی شده بارانا جان ….گفتم هیچی من باید برم و سریع خداحافظی کردم ….
اهم در اومد لاستیک رو پنچر کرده بود حالا خوبه فقط یکی رو پنچر کرده ….درعقب رو باز کردم ….جک رو دراوردم ولاستیک زاپاس رو ….
تا خواستم شروع کنم در اپارتمان مریمشون باز شد و برادرش بیرون شد ….تا منودید لحظه ای با تعجب نگام کرد وبعد قیافش شرمنده شد…
گفت این ماشین مال شما بود ….گفتم مال من نه مال برادرمه….
مرصاد گفت واقعا معذرت میخوام نمیدونستم مال شماست…
گفتم نه راستش منم مقصرم ….من میخواستم سریع جزوه رو از مریم جون بگیرم کهمنو به اجبار دعوت کرد …وگرنه اینجا پارک نمیکردم ….
خواستم جک رو بزنم که گفت اگه اجازه بدید خودم خرابش کردم خودم درستش میکنم…..
گفتم نه زحمت میشه ….گفت بیشتر منو شرمنده نکنید ….
من عقب واستادم واون لاستیک رو عوض کرد …خوب حقشه تقصیر خودش بود….بالاخره تمام شد ازش تشکر کردم که خواهشمی گفت و منم حرکت کردم ….
اومدم خونه باربد جلوی تیوی نشسته بود وداشت فوتبال میدید وتخمه میشکست …..
گفتم وای ببین چیکار کردی پوست تخمه ها رو روی زمین ریختی …باربد گفت ولش کنجان من وسط فوتبال بارا….
گفتم اصلا چه معنی داره نمیدونم این فوتبال چی داره شما پسرا کشته ومردشونید….
باربد گفت حالا شوهر جناب عالی رو هم میبینیم ….یک لحظه فکرم به امیرحافظرفت یعنی اونم عاشق فوتباله ….
به خودم پوزخند زدم من وامیر حافظ اصلا کنارهم جمع نمیشیم
مامانم رسید بابا هم طبق معمول بیمارستان بود …..لازانیای دستپختم رو خوردیمو باربد گفت دیگه وقت شوهر کردنته….
منم با شیطنت گفتم باشه داداشی اول برای تو یک زن داداش میاریم بعد نوبت منه….
مامان باز از فواید ازدواج باربد گفت …..منم گفتم راست میگه مامان من دوستایی خوبی دارم
باربد گفت همینم مونده از رفیقایی تو زن بگیرم جغله ….
گفتم توباز به من گفتی جغله بعدم دلتم بخواد دوستاییمن همشون خانوم دکتر و باسوادن …..خلاصه قرار شد مامان برای باربد دنبال زنبگرده….
خاطرات نازنین :
روزها میگذشت ومن اصلا اون پسر وترجمه شو از یاد برده بودم ….تا اینکه یکروز شبنم خیلی اصرار کرد بریم خرید ….
با هم رفتیم خرید پاساژا رو میگشتیم و از هرچی خوشمون میومد نگاهی مینداختیم….
از کت و کول افتاده بودم شبنمم که خیلی سخت خرید میکرد برعکس من که تا چیزیمیدیم و خوشم میومد میخریدم ….
تا اینکه به یک مغازه ساز فروشی رسیدیم …همش عاشق پیانو بودم …با شبنموارد شدیم و من داشتم به پیانوهاش نگاهی میکردم …
پسره اومد وشروع کرد مشخصات پیانوها رو گفتن چقدر گرون بودن هر کدومشون حدودچند میلیون …
صدای اشنایی اومد فرید کجایی ؟؟؟پسره که کنارم بود گفت الان میام داداش ….
بعدم رفت منو شبنم داشتیم نگاه میکردیم که شبنم گفت نازی چقد پسره خوشگله…..گفتم کی رو میگی …گفت همون پسره ایکه الان داخل مغازه شد ….
برگشتم به همون سمت خدای من این پسره بود اسمش چی بود اهان اریس ….فک کنماسمشو بلند گفتم که شبنم گفت کلک میشناسیش ….
گفتم نه بابا یکی از مشتریایی دارالترجمه است ….شبنم با بدجنسی گفت تو اسمتمام مشتری ها رو از بری ….
گفتم بابا این ارمنیه فامیلیش خیلی سخته اسمشم چون منو یاد الیس در سرزمینعجایب مینداخت یادم موند اریس هست اسمش….
شبنم گفت حیف به هم نمیخوریم اون ارمنیه و من مسلمان وگرنه میرفتمخواستگاری….
خندیدم گفتم اونم راضی میشد …شبنم با قیافه حق به جانب گفت مگه من چمه تازهازش سرترم ….
با این حرفش زدم زیر خنده ….که صاحب مغازه و اون پسره برگشتن طرفم ….
از خجالت سرم رو پایین انداختم ….که صداش اومد به به خانوم مترجم شما کجااینجا کجا ….
گفتم سلام گفت سلام عرض شد اگه سازی میخواید میتونم کمکتون کنم ….
گفتم ممنون فقط داشتم نگاه میکردم …..گفت راستی ترجمه متن تموم شد …اخخدایا یادم اومد اصلا طرفش نرفته بودم گفتم دوهفته دیگه ….
پسره گفت خانوم من تا یک هفته دیگه لازمش دارم باید به دست برادرم برسونمش….
گفتم اخه خیلی زیاده هنوزم شروعش نکردم ….با اخم پسره فهمیدم لو دادم کهمتنشو هنوز شروع نکردم ….
پسره گفت من تا هفته بعد متن رو ازتون میخوام اگه هم اماده نکنید حتما برای انتقاد به مدیریتتون سری میزنم …
با ناراحتی گفتم تهدید نکنید اقا ….گفت من تهدید نمیکنم مقصر شما هستید که وظیقه تونو به درستی انجام نمیدید….
گفتم شما وظیفه منو تعیین نمیکنید …گفت من به عنوان ارباب رجوع باید ضعفاتونو بهتون یاداوری کنم ….
حوصله پسره رو نداشتم گفتم من وقت ندارم با شما بحث کنم ودست شبنم رو گرفتم وزدم بیرون ….
تو راه موضوع رو به شبنم گفتم که شبنم گفت خوب حق داشته بهت گفته متنشو زود میخواد تو یادت رفته ….
با حرف شبنم ناراحتیم بیشتر شد گفتم تو طرف منی یا اون پسره بیریخت….
شبنم گفت واقعا که نازی حیف اون پسره جذاب نیست بهش میگی بیریخت …
خلاصه اومدم خونه ومتنشو برداشتم باید حال این پسره رو میگرفتم …شروع کردم ترجمه کردن ….اما بعضی جاهاش رو اشتباه ترجمه کردم …..
حقشه پسره ننر اصلا برام مهم نبود که کارم زیر سوال بره یا چیز دیگه ای اون لحظه فقط فکر تلافی بودم ….
بعد یک هفته که متنش تمام شد با شمارش تماس گرفتم ….
پسره مثل طلبکارا گفت چون تاخیر تقصیر شماست و من وقت ندارم بیام متن رو بگیرم برام باید بیارید با این ادرس….
گفتم مثل اینکه اشتباه متوجه شدید …بنده پیک نیستم خودتون بیاید متنتونو ببرید…
پسره هم گفت باشه من میام اما تاخیرتونو به مدیریت گذارش میدم ….
دلم میخواست پسره رو بکشم وقتی دید ساکتم گفت لطفا امروز به دستم برسونید ….گفت ادرس رو اس میکنم ….
خدایا منو صبر بده کاری دست خودم و این پسره ندم …ادرس یک مغازه رو فرستاد ….
ظهر با تاکسی رفتم مغازه بزرگ وزیبایی بود وارد شد م…..چه وسایلایی زیبایی فک کنم همشون عتیقه بودن….
یک پسره اومد وگفت چی میخوای تا دهنمو باز کردم چیزی بگم صدای اومد ایشون با من کار دارن مهرداد تو برو ….
خودش بود چقدر امروز جذاب شده بود تیشرت ابی پوشیده بود که به چشماش میخورد …
وقتی دید دارم نگاش میکنم با تمسخر گفت اگه انالیزتون تمام شد لطفا ترجمه ها رو بدید البته اگه یادتون نرفته بیارید ….
بااینکه ضایع شده بودم اما گفتم من اینجا چیزی برای نگاه کردن نمیبینم ….
با ابروهای بالا رفته نگام کرد وگفت بله صحیح ….از تو کیفم متن رو برداشتم وطرفش گرفتم ….
متن رو از من گرفت و گفت یک لحظه منتظر باشید حق الزحمتونو بیارم ورفت اون طرف مغازه …
داشتم به یک ساعتی نگاه میکردم که سر یک شیر بزرگ بود خیلی جالب بود ازش خوشم اومد ….
دستمو روش کشیدم قیمتش پایینش زده بود خدای من 530 هزار تومن …چه خبره ….
کنارش هم یک مجسمه کوچولو بود یک دختر اروم برش داشتم ….از اینم خوشم اومد اما 120 هزار تومن قیمت داشت ….
زیاد بود روی میز گذاشتم که صدای از پشتم اومد به عتیقه جات خیلی علاقه دارید ….
چون یک هویی صدا اومد سریع برگشتم که گوشه کیفم به میز اصابت کرد ….و در صدم ثانیه صدای افتادن چیزی اومد …
نه خدایا از ترس چشمامو بستم کمی گذشت اروم چشمامو باز کردم ….نه مجسمه دخترک افتاده بود وسرش جدا شده بود…
مطمئنا رنگم پریده بود با صدای لرزانی به پسره که ایستاده بود گفتم متاسفم من …اصلا متوجه نشدم چی شده راستش من ….
حالم اصلا خوب نبود دستمو به سرم گرفتم و خواستم پخش زمین بشم که دستمو به کنارم چنگ زدم تا از افتادنم جلوگیری کنم …
خدایا به بازوی پسره چنگ زده بود حالم خرابتر شد که پسره با دستاش بازوهامو گرفت وگفت شما حالتون خوب نیست بزارید کمکتون کنم ….
منو برد طرف صندلی چقدر از اینکه تو بغل یک پسر غریبه بودم خجالت میکشیدم اما اون لحظه پاهام قدرت نداشت ….واقعا عطر خوش بویی داشت ….بعدم برام ابمیوه ای رفت اورد و نیشو طرف دهنم گرفت….
خواستم از دستش بگیرم که گفت شما الان ضعف دارید بزارید کمکتون کنم ….اون ابمیوه رو برام گرفته بود ومن خوردم ….
بارانا:
به اینجایی دفتر که رسیدم پیش خودم فک کردم چقدر تشابه …منم تو مغازه امیر حافظ ضعف کردم و اون کمکم کرد درست مثل نازنین ….
خواستم بقیه شو بخونم که تلفنم زنگ خورد ….گوشی رو برداشتم صدای دختری بود گفت خانوم جاوید گفتم بله بفرمایید ….
گفت شما خواهر اقای باربد هستید ته دلم خالی شد گفتم بله چه اتفاقی افتاده …
گفت من از بیمارستان تماس میگیرم ….تپش قلبم زیاد شد….
سریع خودمو رسوندم بیمارستان خدا میدونه چقدر حول کردم تا رسیدم …
از پذیرش اسم باربد رو که پرسیدم دیدم یک دختر به طرفم اومد یک دختر با صورت تقریبا سبزه ولی بانمک بود چشماشم سبز بود
تا منو دید گفت نگران نباشید من همکار اقای جاوید هستم چیزیشون نشده فقط دستشون در رفته
گفتم خانوم برادرم کجاست …منو راهنمایی کرد طرف اتاقی ….باربد بود با دست بسته ….
تا دیدمش اشکام ریخت وگفتم داداشی چه بلایی سرخودت اوردی …
باربد گفت ا دیونه من خوبم فقط دستم دررفته اینکه اینهمه گریه نداره ….
در همین ضمن دختره اومد وگفت ببخشید اقای جاوید مثل اینکه خواهرتونم اومد من رفع زحمت میکنم …بازم معذرت میخوام بی دقتی من بود…
باربد گفت خواهش میکنم خانوم زاهد شما ببخشید تا اینجا زحمتون شد …خلاصه من داشتم به تعارفات اینا نگاه میکردم که دختره رفت …
باربد گفت خوب دکتر گفته میتونم برم بریم ماشینم تو محوطه بیمارستانه ….گفتم باربد نمیخوای بگی چی شده …
باربد گفت بابا هیچی امروز حواسم نبود داشتم از خیابون رد میشدم که اینجوری شد…گفتم فک کردی من خرم پس این دختره کی بود چی میگفت …
باربد گفت هیچی بریم دیگه از یک مریض که اینهمه سوال نمیکنن ….فهمیدم دلش نمیخواد بگه اصرار نکردم اومدیم خونه …
بماند مامان تا باربد رو دید میخواست غش کنه وبابا شب اومد چقدر ملامتش کرد وقتی از خیابون رد میشه حواسش کجاست مگه بچه است ….
ولی من تو فکر اون دختره بودم باید ته تویی قضیه رو در بیارم باربد مشکوک بود فجیع …

دوروز گذشت باربد مرخصی گرفته بود وخونه بود و فقط خودشو برای مامان لوس میکرد خرس گنده
خوبه ترکش نخورده از صد تا دخترم بدتره ….شب از اتاقم اومدم بیرون خواستم برم یک سر به باربد بزنم …طرف اتاقش رفتم تا خواستم در بزنم صدای ضعیفش میومد داشت با کسی حرف میزد منم که فضول بازم گوش ایستادم …
اروم لایی در وباز کردم باربد کنار بالکن اتاقش ایستاده بود و میگفت :خواهش میکنم من که گفتم کاری نکرده
خودتونو ناراحت نکنید …نه دیگه درد نمیکنه …
بله دکتر گفته دوهفته دیگه باز کنم ….
نه شاید هفته دیگه بیام سر کار ….نفرمایید وظیفم بود …شما که صدمه ای ندیدید ….
ممنون از پدر محترم تشکر کنید ….
پروانه خانوم مواظب خودتون باشید شبتون خوش…
به به باربد هم شناگر ماهریه …بعد تمام شدن تلفنش نفسشو داد بیرون و گفت خدایا شکرت …
تا برگشت ترسید وگفت تو اینجا چیکار میکنی بارا …کی اومدی
خندیدم وگفتم تازه اومدم داداشی راستی پروانه جون خوب بودن …رنگش پرید وگفت تو باز گوش واستادی …
گفتم حرص نخور باری جون خوب اگه نمیخوای به مامان جواب پس بدی زود تند سریع بگو پروانه کی بود هان….
باربد روی تخت نشست وگفت از دست تو با ادم مریض اینجوری برخورد میکنن…
گفتم تا چند دقیقه پیش که سالم بودی بگو دیگه داداشی …
باربد خندید وگفت تو باز خودتو شبیه شرک کردی …باشه اما باید قول بدی به مامان نگی
دستم روروی قلبم گذاشتم وگفتم به شرافتم قسم ….
گفت دختر رئیس شرکتمونه اسمش پروانه است پروانه زاهد …
چقدر زاهد اشنا بود اهان اون دختره تو بیمارستان …باهیجان گفتم وای اون دختره تویی بیمارستان
خندید وگفت اره خودش بود …گفتم کلک چرا اونجا بود …
گفت راستش مدتیه که چه طور بگم ازش خوشم اومده …سریع پریدم طرفش وبغلش کردم گفتم اخ جون داداش …
خندید وگفت بشین شیطون حرفمو بزنم …خلاصه اون روز داشتم از در شرکت میزدم بیرون که دیدمش …مهندسی معماری خونده وتو یکی از پروژهایی شرکتم هست
داشت از خیابون رد میشد وبا تلفن حرف میزد و اصلا متوجه نبود موتوری بهش نزدیک میشد ….
هیچی دیگه منم فردین بازی در اوردم وپریدم طرفش ونجاتش دادم ودستم داغون شد…
گفتم پس دوستش داری باربد لبخند تلخی زد وگفت چه فایده باباش داره شوهرش میده…

موضوعات : رمان ها/ عاشقانه/
نظرات
نظرات مرتبط با این پست
کد امنیتی رفرش
لوگین
فرم ورود به سایت
عضویت
فرم عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آمار سایت
خلاصه آمار سایت
آمار مطالب و اطلاعات شما
  • مجموع مطالب سایت :1357 پست
  • کل نظرات : 100 نظر تایید شده
  • آی پی شما : 18.116.85.3
  • مرورگرشما :Safari 5.1
  • سیستم عامل شما :

آمار و اعضای سایت
وبسایت ما امروز 720 بازدید داشته است .
در حال حاضر 94 کاربر در وبسایت ما آنلاین میباشند بازدید کل وب 1,076,618 می باشد .
تا کنون 210 عضو در سایت ثبت نام کرده اند.
ورودی گوگل امروز وب 5 میباشد.
بازدید این ماه وبسایت 4,819 می باشد.
نظر سنجی
نظر سنجی های سایت
از کدام بخش خوشتان امد؟

از عمل کرد سایت راضی هستید؟