خوش آمدید

مرجع گرافیک و کد نویسی

پروفایل
توضیحاتی درباره ما و وبسایت

مجله ی اینترنتی دی تی ای 80
با سلام و خسته نباشید سایت با نام دی تی ای80 در زمستان سال1393 شروع به کار کرد. این سایت اکنون بادامنه جدید dta80.ir روی سرور قدرتمند خود هست. این سایت مطالب خود را درقالب(تفریحی,علمی,دانلودو...) منتشر می کند که بسیاری از انها اختصاصی هستند. انجمن پشتیبانی دی تی ای80 هم فعال است ، که می توانید در ان فعالیت کرده و درجه بگیرید. بزودی با دامین جدید و بسیار دیدنی خود همراه شما... برای تماس با مدیر_telegram ID: @Dawni_t

دسته بندی
دسته بندی مطالب سایت

تبادل لینک
تبادل لینک به صورت هوشمند

تبادل لینک هوشمند : برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان مجله ی اینترنتی دی تی ای 80 وآدرس http://dta80.rozblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

عنوان :
آدرس :
کد : کد امنیتیبارگزاری مجدد
اخبار سایت

سایت دی تی ای80 اپدیت شد!

مشکل فنی سایت رفع شد.
دامین جدید خریداری شد و در حال تست است!

❤ رمـــــان دستان پر التماس ❤
نویسنده : danyal_taneh بازدید : 479 نظرات : 0
 ❤   رمـــــان دستان پر التماس   ❤

  رمـــــان دستان پر التماس  

 

قسمت 2 در ادامه مطلب

 

 

 

بالاخره امروز به بخش منتقل میشم چند روز تو ای سی یو مواظبم بودن هرگز یادم نمیره وقتی بهوش اومدم و فهمیدم زنده م چقدر خوشحال شدم
گریه های ذوق مامان شادی باربد حتی چند قطره اشکی که بابا یواشکی ریخت اما من دیدم ….
نیلوفر اومد با احمد اقا نوید وشقایق و….عمو اردلان وخانمش …وتنها دایم که سنش زیاد بود وتنها بود خانمش مرده بود بچه هاشم خارج بودن ….
اینقدر عزیز شده بودم همه مواظبم بودن قرار بود چند روز بمونم وبعد مرخص بشم ….
حوصله بیمارستانو نداشتم خیلی ناراحت شدم مثل اینکه نازنین رو که دفن کردن مامانشون رفتن ….شوهرش خیلی داغون بوده ….
چند روز گذشت دکتر اطمینان داد همه چیز عالیه ومنو به زودی مرخص میکنه ….
بالاخره وارد خونه شدم دکتر برام رژیم غذایی نوشته هر روز باید پیاده روی کنم استرس و هیجان ممنوع دانشگاه فعلا ممنوع
چند تا از بچه های دانشگاه یک روز دیدنم اومدن ومن خوشحال شدم ….
دو ماه بعد :
بهتر شده بودم و الان دیگه زیاد استراحت نمیکردم دیگه مامان غمی نداشت …تنها مشکلش زن دادن باربد بود که زیر بار نمیرفت ….
منم کلی اذیتش میکردمو میخندیدم ….
دانشگاه هم شروع شد ومیرفتم تا اینکه یک روز بابا گفت باید برای تشکر بریم پیش خانواده نازنین …
گفت ما رفتیم اما تو هم باید بری ….خلاصه قرار شد بریم خونه پدر ومادر نازنین ….
اماده شدم مانتو مشکی شلوار مشکی شال مشکی اره باید به احترام نازنین مشکی میپوشیدم ….درسته چهلمش تموم شده اما من نتونستم شرکت کنم ….
تو دلم گفتم نازنین کمکم کن میخوام با خانوادت روبه رو بشم ….از روزی که قلبمو عمل کردم گاهی تو تنهایی با نازنین حرف میزدم ….
دلم میخواست از زندگیش بفهمم ….
با ماشین بابا اومدیم فقط من وبابا ومامان …باربد کار داشت نتونست بیاد ….
به یک خونه رسیدیم معلوم بود بافت قدیمی داره شاخه های درخت از داخل خونه توی کوچه اومده بود
زنگ زدیم که اقایی باصدای جوان گفت کیه …بابا گفت سلام دکتر جاوید هستم حاج اقا هستن
در با صدای تیکی باز شد قلبم تند تند میزد دستمو روش گذاشتمو وگفتم اروم باش ….
وارد شدیم حیات باصفایی بود با یک حوض بزرگ که خالی بود
در خونه باز شد خانمی با چادر اومد مامان اروم گفت مادر نازنینه
تا ما رو دید سلام کرد چشمش به من که افتاد گریه از چشماش ریخت نزدیکش شدم خیلی دلم میخواست بغلش کنم ….
منو بغل کرد قلبم اروم شد صداش اومد بوی نازنینمو میدی
دلم براشون گرفت مگه نازنین چندسالش بود ….داخل شدیم ….بابای نازنین هم یک مرد مسن بود با قیافه مهربون منو که دید گفت خوبی دخترم ….
تشکر کردم ودر اخر برادر نازنین حدودا 40 ساله بود یک بچه هم بغلش بود ….دخترش بود هستی 5 سالش بود وناز خوابیده بود تو بغل پدرش ….
برادرش زیاد با من حرف نزد یک سلام کرد ونشست …منم کنار مامان نشستم ….حاج خانوم رفت شربت اورد بر داشتم وتشکر کردم …بابا شروع کرد صحبت کردن و گفت بارانا اومده که شخصا ازتون تشکر کنه بابت لطف بزرگی که کردید …
حاج اقا گفت خواهش میکنم ما که کاری نکردیم خود نازنین اینجوری میخواست …دامادمم اگه چیزی میگفت چون ناراحت بود اخه نازنین دخترم داشت صاحب بچه میشد ….اما اون تصادف همه چیزو ازمون گرفت …
تکونی خوردم خدای من نازنین حامله بوده بچش مرده چقدر برای شوهرش سخت بوده …هم بچشو از دست داده هم زنشو ….
خلاصه حرف بابا به کار باربد رسید منم گوش میکردم که صدای ایفون اومد ….
حاج خانم بلند شد وگفت حتما امیر حافظه و رفت ….
امیر حافظ کیه ؟؟؟؟؟
کمی گذشت صدای از داخل حیات میومد یک صدای بسیار رسا
میگفت چرا اومدن …چه حقی داشتن به چیزی که میخواستن رسیدن ….صدای حاجخانوم که مادر جان نگو اینجوری میشنون …
صدای مرد خوب بشنون قلب نازنینمو که گرفتن دیگه چی میخوان …
تپش قلبم زیاد شد نمیدونم به خاطر شنیدن این حرفا بود یا به خاطر شنیدن صدایشوهر نازنین….
دستمو روی قلبم گذاشتم وگفتم اروم باش نازنین حتما بعد مدتها صدای شوهرتوشنیدی اره ….
در خونه باز شد مردی با قد بلند داخل شد قلبم وحشتناک میکوبید خدای من دیدمشبا قیافه خشن شوهر نازنین بود
دیگه طاقت نداشتم قلبم درد گرفت دستمو روش گذاشتمو و گفتم اخ ….
بی حال بودم صدای مامان بود نگران وبابا….
یک هفته بعد:
یک هفته گذشته تو اتاقمم و دارم فک میکنم به اون دو تا چشم ابی خدایی منچشمامو بستم چهره شوهر نازنین تو ذهنم اومد انگار الان جلومه واضح واضح
مردی حدودا سی وخورده ساله با قد بلنداستایلی رو فرم چهره جذاب موهایی بور وچشمانی ابی وته ریشی طلایی …
با فکر بهش ضربان قلبم بازم بالا رفت خدای من چقدر زیبا و جذاب بود با اوناخمش پر جذبه ….
کاش یک بار دیگه میدیدمش نمیدونم چرا از ذهنم نمیره فکر بهش یک احساس خوب روبه قلبم وارد میکنه …
اسمش قشنگ بود امیر حافظ خدای من ….چقدر دلم میخواست بفهمم ازش خیلی
اره باید از بابا بپرسم اون میدونه ….تا شب که بابا بیاد مردم و زنده شدمبالاخره اومد ….
بعد شام توی نشیمن نشسته بودیم وبابا اخبار نگاه میکرد ….رفتم کنارش نشستم وگفتم بابا …
گفت جانم گفتم میشه لطفا یک سوال منوجواب بدید …
مهربون نگاه کرد وتیوی رو خاموش گفت من سرا پا گوشم دخترم
گفتم راستش خیلی دلم میخواد از اون اقایی که اون روزی خونه پدر ومادر نازنیندیدم بدونم …
بابا اخماشو تو هم کرد وگفت نه دخترم که باز حالت بد بشه اون روز یادت نیست بهخاطر حرفاش حالت بهم خورد دکتر گفت باید خیلی مواظب باشی
رفتم کنارش وگفتم بابایی من خوبم خواهش میکنم خیلی دلم میخواد بدونم ازش…
بابا گفت امان از دست تو دختر کنجکاوم باشه …میگم
شوهر نازنین بود همونی که مخالف پیوند اعضا بود اسمش اریس آینتابیان هست
با تعجب گفتم چی ؟؟؟این چه طور اسمیه ولی حاج خانم روزش گفت اسمش امیر حافظاست
بابا لبخندی زدو گفت چقدر تو عجولی اگه بزاری بهت میگم
گفتم بفرمایید پدر جان
بابا خندید وگفت این اقا ارمنی بوده بعد با نازنین اشنا میشه و عاشق هم میشنبه خواستگاریش میاد که پدر ومادر نازنین قبول نمیکنن و میگن تو مسلمان نیستی
پسره هم میگه من میرم تحقیق میکنم اگه واقعا دین شما برتر باشه مسلمان میشم
خلاصه چند ماه میگذره تا اینکه پسره مسلمان میشه و اسمشو امیر حافظ میزاره
پدر ورمادرش طردش میکنن چون دینشو عوض کرده بازم میاد خواستگاری که بابانازنین میگه نه….
مثل اینکه داستان با هیجانی شنیده باشم گفتم چی نه …بابا گفت بله پدر نازنینگفته نه من دختر بهت نمیدم خلاصه پسره هی میره وهی میاد تا اینکه پدرش راضی نمیشه….
خود حاج اقا به من گفت میترسیده اسلام اوردن پسره به خاطر دخترش باشه هیچیدیگه یکسال گذشته و پسره رو دیگه نذاشتن بیاد خواستگاری ….
تا اینکه بابای نازنین رفته تحقیق کرده ودیده پسره هنوزم مسلمان مونده بااینکهخانوادش ولش کردن و از طرف نازنینم رد شده
بعد ماجراها راضی شدن و بهم رسیدن
گفتم چه داستان جالبی مثل رمانها وفیلما میمونه …بابا به حرفم خندید …
گفتم بابا چند سالشه ؟؟بابا گفت اخه دختر تو به سنش چیکار داری …
گفتم بگو دیگه بابا …بابا گفت فک کنم 37 سالشه و قبل از اینکه بپرسی چیکارست یک عتیقهفروشی داره ….
عتیقه چقدر بهش میومد ….دانشگاه میرفتم اما فکرم به درس نبود همش یک چیزی گمداشتم ….
تا اینکه یک روز ماشین باربد رو گرفتم ورفتم دم خونه مادر نازنین و تو ماشینمنتظر شدم ….
باید یک بار دیگه میدیدمش ….یادمه مادر نازنین گفتهبود از روزی که نازنین فوت شده امیر حافظم باهاشون زندگی میکنه چون اونجا تنهاست….و گفته خونشونو بدون نازنین نمیتونه تحمل کنه ….
دوساعت تمام تو ماشین منتظر بودم بالاخره دیدمش خدای من بازم قلبم شروع کرد تند شدن ….
از دیدنش حس لذتی تمام بدنمو پر میکرد نمیدونم این چه حسیه که با دیدنش بهم دست میده خدایا …
سوار ماشینش شد یک ازرایی بادمجونی ….دنبالش رفتم …بالاخره تو یک خیابون پارک کرد از ماشین پایین شد …
یک نیم پالتویی مشکی با بلوز مشکی وشلوار مشکی واقعا بهش میومد
به قول شعر معروف همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو میگشتم ….
وارد مغازه شد روش درشت نوشته بود عتیقه فروشی آنتیک سرخ ….پس مغازش اینجاست ….
نیم ساعت بود داخل ماشین بودم وبین رفتن ونرفتن با خودم در جنگ….دلم بر عقلم چیره شد از ماشین پایین شدم و قفلش کردم ….
شالمو محکم کردم ودسته کیفمو تو مشتم گرفتم …خیلی استرس داشتم نمیدونم چرا ….
به طرف مغازه رفتم پاهام قوت نداشت میلرزید …چند نفس عمیق کشیدم خدایا کمکم کن نازنین کمکم کن….
وارد شدم صدای اویز ورودی بلند شد ….چقدر وسایل اینجا بود مجسمه های زیبا ساعتهایی بزرگ حتی صداشون هم تو گوش ادم بود …..
باصدایی به خودم اومدم میتونم کمکتون کنم ….برگشتم خودش نبود یک پسر جوون بود نمیدونم چی از چهرم فهمید که گفت خانم حالتون خوبه رنگتون زرد شده …
با صدای لرزون گفتم ممنون خوبم ….گفتم ببخشید اقای ..خدای من فامیلیش چی بود … امیر حافظ هست …
پسره با تعجب نگام کرد حق داشت اسمشو گفته بودم کمی مکث کرد وگفت بله ایشون اون طرف مغازه هستن در همین ضمن بازم مشتری اومد و پسره پیششون رفت ….
اروم حرکت کردم مغازه بزرگی بود به قسمتی که گفته بود رسیدم چند پله میخورد و بعد یک قسمتی مثل بالای صحنه های تئاتر
خودش بود پشت میز چوبی نشسته بود وسرش تو برگه بود هنوز متوجه من نشده بود ….
رفتم جلوتر صدای پامو شنید سرشو بالا اورد خدای من …من تاب این نگاهو نداشتم …تعجب داشت ولی تو کسری از ثانیه ابروهاش تو هم گره خورد چهرش خشن شد تو چشمای دریایش نفرت غضب موج میزد لحظه ای ترسیدم ناخوداگاه قدمی عقب رفتم …
به خودش اومد بلند شد وبا صدای بلندی گفت تو …تواینجا چه غلطی میکنی….
خدای من این دختره اینجا چی میخواد اره قیافش با اینکه فقط خونه مادر جون دیدم تو ذهنمه همونیه که قلب نازنینم تو سینش میزنه ….
گفتم اینجا چه غلطی میکنی …با ترس بهم نگاه میکرد رنگشم پریده بود اما برای من این چیزا مهم نبود مهم این بود که به اجبار قلب نازنین منو گرفته بودن…
اگه اصرار مادرجون نبود راضی نمیشدم تیکه ای از اعضای تمام هستیمو بدم ….
دلم نمیخواست بعد از نازنین قلبش تو این دنیا بتپه دلم نمیخواست قلبی که هرشب باصداش خوابم میبرد نصیب کس دیگه ای بشه…
دختره هیچی نگفت اسمشو یادم رفته بود رفتم وبهش نزدیک شدم چشماش گشاد شده بود تا یک قدم دیگه برداشتم افتاد
سریع گرفتمش و روی صندلی گذاشتمش ….شروع کردم به صورتش ضربه زدن خانوم پاشو چی شدی …صدای منو میشنوی…
چشماشو بی جون باز کرد چه چشمایی بزرگی داشت مشکی رنگ مثل چشمای نازنینم …نه هیچکی نازنینم نمیشه اروم لب زد قرصام …قرص کجاست هان کیفش
کیفشو برداشتم شروع کردم گشتن …یک عطر اینه کمی لوازم ارایش موبایل اهان چند تا قرص …
اما کدومش …گفتم کدومه قرصت اروم لب زد زرده …قرص رو از خشابش در اوردم ولیوان ابی از روی میزم برداشتم….
خواستم به خودش بدم اما اینقدر بی جون بود که نمیتونست …قرص رو به طرف دهنش بردم انگشتم به لبش خورد…لبایی بزرگ ونرمی داشت اما هیچ حسی به من دست نداد …بعد نازنین منم مرده بودم روحم مرده بود …
لیوانم بهش نزدیک کردم کمک کردم قرصشو خورد کمی گذشت بازم صداش زدم خانوم حالتون خوب شد …
بارانا:

صداش تو گوشم زنگ میخورد نمیدونم چی شد که وقتی بهم نزدیک شد ضعف کردم وای خدایا… منو گرفت درسته بی حال بودم اما بهوش بودم ….
کمکم کرد روصندلی بشینم چقدر نزدیکم بود قلبم میزد نمیدونم از نزدیکی زیاد بهش بود عطرش تو بینیم بود یک عطر تلخ مردونه …
وقتی صدام میزد پمپاژ خون به قلبم بیشتر میشد …وقتی قرص رو به لبم زد اتیش گرفتم انگشتش به لبم خورد …سوختم خدایا جهنمت به پا شد….
نمیدونم چند دقیقه گذشت اما حالم بهتر شد بهش نگاه کردم تو چشماش یک ذره هم نگرانی نبود ….به خودم پوزخند زدم اخه مگه اون نگران کسی میشه که قلب زنشو داره …
بازم ازم پرسید خوبم یا نه …با صدای گرفته ای گفتم ممنون خوبم ببخشید زحمت دادم …
پوزخندش خنجری شد بر قلبم …قلب عاریتی نازنینش …
خنجر کشید بر قلب زنش ….و امیر حافظ ندونست با این نگاه قلب نازنینشو کشت ….
صدای بمش اومد چرا اومدی اینجا …به درخواستت رسیدی …از جون زندگی من چی میخوایی…
سعی کردم صدام نلرزه گفتم هیچی من فقط خواستم ازتون تشک….
نذاشت بقیه حرفمو بزنم بازم غرید تشکر هه تشکر به خاطر گرفتن قلب زوری خوب گوش کن ببین چی میگم خانم من گول تو رو نمیخورم با حقه خودتو به مادر نازنین نزدیک کردی خانوادت دست از سرم برنداشتن تا قلب عشقمو از سینش در بیارم اوردم دیگه چی میخوای برو دلم نمیخواد هیچ وقت ببینمت …
دلمو چنگ زد با دستم روی قفسه سینم چنگ زدم و بلند شدم اشکام میریخت خدایا من مقصرم اره من مقصرم که قلب عشقش تو سینمه …
اروم گفتم منو ببخشید که اذیت شدید ….مطمئن باشید زیاد این قلب بهم وفا نمیکنه چون صاحبش راضی نیست و با کمری خمیده زدم بیرون ….
به سختی رانندگی کردم تا خونه واشک ریختم خدایا ازمن متنفره خدایا چرا اینقدر برام مهمه ….
کنار خیابون ایستادم دستمو روی قلبم گذاشتم گفتم نازنین چرا احساستو با قلبت بهم دادی ها چرا …
گریه میکردم خدایا این چه امتحانیه یعنی من عاشق شوهر نازنین شدم اره شدم وقتی با دیدنش قلبم میزنه احساس خوبی بهم دست میده با اخمش خدایا دلم میگیره …امروز با ناراحتیش حس کردم خیلی دلم گرفت تو قلبم احساس غم بزرگی کردم …
خدایا من چیکار کنم نه امکان نداره دوباره قلب نازنین با دیدن شوهرش میزنه …کمکم کرد روصندلی بشینم چقدر نزدیکم بود قلبم میزد نمیدونم از نزدیکی زیاد بهش بود عطرش تو بینیم بود یک عطر تلخ مردونه …
وقتی صدام میزد پمپاژ خون به قلبم بیشتر میشد …وقتی قرص رو به لبم زد اتیش گرفتم انگشتش به لبم خورد …سوختم خدایا جهنمت به پا شد….
نمیدونم چند دقیقه گذشت اما حالم بهتر شد بهش نگاه کردم تو چشماش یک ذره هم نگرانی نبود ….به خودم پوزخند زدم اخه مگه اون نگران کسی میشه که قلب زنشو داره …
بازم ازم پرسید خوبم یا نه …با صدای گرفته ای گفتم ممنون خوبم ببخشید زحمت دادم …
پوزخندش خنجری شد بر قلبم …قلب عاریتی نازنینش …
خنجر کشید بر قلب زنش ….و امیر حافظ ندونست با این نگاه قلب نازنینشو کشت ….
صدای بمش اومد چرا اومدی اینجا …به درخواستت رسیدی …از جون زندگی من چی میخوایی…
سعی کردم صدام نلرزه گفتم هیچی من فقط خواستم ازتون تشک….
نذاشت بقیه حرفمو بزنم بازم غرید تشکر هه تشکر به خاطر گرفتن قلب زوری خوب گوش کن ببین چی میگم خانم من گول تو رو نمیخورم با حقه خودتو به مادر نازنین نزدیک کردی خانوادت دست از سرم برنداشتن تا قلب عشقمو از سینش در بیارم اوردم دیگه چی میخوای برو دلم نمیخواد هیچ وقت ببینمت …
دلمو چنگ زد با دستم روی قفسه سینم چنگ زدم و بلند شدم اشکام میریخت خدایا من مقصرم اره من مقصرم که قلب عشقش تو سینمه …
اروم گفتم منو ببخشید که اذیت شدید ….مطمئن باشید زیاد این قلب بهم وفا نمیکنه چون صاحبش راضی نیست و با کمری خمیده زدم بیرون ….
به سختی رانندگی کردم تا خونه واشک ریختم خدایا ازمن متنفره خدایا چرا اینقدر برام مهمه ….
کنار خیابون ایستادم دستمو روی قلبم گذاشتم گفتم نازنین چرا احساستو با قلبت بهم دادی ها چرا …
گریه میکردم خدایا این چه امتحانیه یعنی من عاشق شوهر نازنین شدم اره شدم وقتی با دیدنش قلبم میزنه احساس خوبی بهم دست میده با اخمش خدایا دلم میگیره …امروز با ناراحتیش حس کردم خیلی دلم گرفت تو قلبم احساس غم بزرگی کردم …
خدایا من چیکار کنم نه امکان نداره دوباره قلب نازنین با دیدن شوهرش میزنه …
اومدم خونه حوصله هیچ کس رو نداشتم حتی حوصله خودمو ….مامان خیلی پرسید چی شده رنگم پریده …اما توجهی نکردم اومدم تو اتاقم و درو قفل کردم …
روی تخت نشستم و فکر کردم نمیدونم چیکار کنم کلافم دلم میخواد ارامش پیدا کنم ….
اهان باید برم سر قبر نازنین تا حالا نرفتم ….اومدم بیرون مامان منو دید گفت بارانا چی شده کجابودی …گفتم خوبم مامان جون دلم گرفته …میخوام برم سر قبر نازنین کجاست قبرش
مامان ادرس قطعه شو داد با ماشین باربد بازم رفتم دم گل فروشی واستادم وگل نرگس که خودم عاشقش بودم خریدم ….
پیداش کردم سر مزارش نشستم نازنین وحیدی ….
گلارو دستم گرفتم وشروع کردم پرپر کردنشون …
سلام نازنین خوبی …من خوب نیستم قلبم درد میکنه یعنی قلب تو …نه درد جسمی خودش درد میکنه اره امروز پیش امیر حافظت بودم نمیدونی چه طور بهم توپید ….
ولی معلومه خیلی دوستت داشته ها گریه میکردم خودمو روی قبرش پرت کردم نازنین تو بگو چیکار کنم ….
نازنین من عاشق شدم عاشق امیر تو ….نازنین توام هروقت میدیدیش قلبت محکم میزد ….
میدونم پررویه اما امروز وقتی خواست بهم قرصمو بده دستش به لبم خورد …نازنین لبام سوخت ی حس خوب به قلبم سرازیر شد ….ولی نگران نباش حتی بهم نگاه درست و حسابی نکرد ……
نازنین چیکار کنم سرم رو قبرش بود وزار میزدم …دستی رویی شونم نشست وصدایی بسه دیگه گریه نکن …
بلند شدم یک زن بود شاید هم سن خود نازنین ….
بهم لبخند زد وگفت چقدر گریه میکنی حتما دوست صمیمیش بودی اره ….
گفتم نه من وقت نکردم باهاش دوست بشم ….لبخند تلخی زد و گفت نازنین دختر خیلی خوبی بود ….دوستای زیادیم داشت چه تو دانشگاهش چه بچه های دارلترجمه اش
گفتم ترجمه …گفت مثل اینکه زیادم نازنینو نمیشناسی …گفتم راستش میشه بدونم شما چیکارش میشی؟؟؟
گفت من شبنمم دختر خاله نازنین اما از خواهرم بهش نزدیکترم چون نازنین خواهر نداشت فقط دوتا برادر داشت ….
گفتم راستش من بارانا هستم کسی که قلب نازنین بهش پیوند خورده …ماتش برد بعد منو بغل کرد وگفت پس اون دختر تویی …

الان با دختر خاله نازنین توی کافی شاپ نشستم فکرم مشغوله با صدای شبنم به خودم اومدم
خوب بارانا جان چیکار میکنی …لبخندی زدم و گفتم دانشجوام
گفت چه عالی چه رشته ای ؟؟گفتم پزشکی …
برق تحسین رو تو چشماش دیدم گفت عالیه عزیزم من همیشه فک میکردم اینایی که دکتری میخونن دو حالت داره یا خیلی باهوشن یا خیلی پولدار که ازاد میرن حالا تو کدومشونی
گفتم من دولتی میخونم بازم گفت افرین ….
بعدم گفت نمیخوای بگی امروز چت شد که اونجوری گریه میکردی …نازنین خیلی دختر احساساتی بود …مطمئنم امروز خیلی ناراحت شده که تو اونجوری گریه میکردی ….
گفتم راستش من رفته بودم پیش اقا امیر حافظ ازشون تشکر کنم ولی ….
شبنم گفت میدونم عزیزم نمیخواد بگی امیر عاشق نازی بود یعنی نازی دیونه امیر بود وامیرم دیونه نازی ….
هیچی نگفتم قهوه هامونو خوردیم گفتم میشه یک سوال بپرسم شبنم گفت حتما …گفتم نازنین چیکاره بود به چی علاقه داشت …راستش خیلی برام سواله چه طور با یک ارمنی اشنا شده بود …
شبنم گفت اره تو که نازنین رو نمیشناسی اینقدر تعجب کردی وای به حال اشناها وقتی فهمیدن نازنین میخواد با یک ارمنی ازدواج کنه قیامت شد…
شبنم اهی کشید وگفت منو نازنین هم سن بودیم من تا دیپلم بیشتر نخوندم بعدش رفتم دنبال عشقم ارایشگری….
ولی نازنین خوند عاشق فرانسه بود پس رشته مترجمی فرانسه قبول شد ….
دختر خیلی احساساتیه بود عاشق پیانو بود اما نه وقتشو داشت و نه فرصت کرد …
بعد ازا تمام درسش خیلی خواستگار داشت اما همیشه با من دردودل میکرد که دلش میخواد تا وقتی عاشق نشه ازدواج نکنه ….
من ازدواج کردم شوهرم نظامیه بعدم سرم با بچه گرم شد ….لبخندی زدو گفت دوقلو دارم دوتا پسر ….
گفتم خدا حفظشون کنه تشکری کرد و گفت داشتم میگفتم بعد درس تو یک داروالترجمه کار پیدا کرد و بعدم چند تا کتاب فروشی …
سفارشاشونو انجام میداد ….قصه عاشق شدنش ماجراها داره ….
گفتم ببخشید میدونم کار دارید میشه کمی برام تعریف کنید ….
شبنم خندید وگفت توام مثل من فضولیا ….بعدم گفت راستش من دفتر خاطرات نازی رو دارم ازش گرفته بودم بخونم ولی دیگه مهلت نشد بهش بدم …
میخواستم به شوهرش تحویل بدم اما چون مطمئنم نازی ناراحت نمیشد اگه تو میخوندیش پس بهت میدمش بخونش بعد به شوهرش بده…
سعی کردم از خوشحالی جیغ نزنم اخه خیلی دلم میخواست میدونستم چه طور با امیرحافظ اشنا شده ….
شمارمو به شبنم دادم قرار شد وقتی تونست بهم خبر بده دفتر رو ازش بگیرم …
خداحافظی کردیم وبرگشتم خونه ….مامان داشت سبزی پاک میکرد لباسامو عوض کردمورفتم کمکش ….
گفتم مامان جون چرا اماده نمیخری…
مامان گفت عزیزم اونا مزه خوبی نمیده سبزی باید تازه باشه….
حرف حق جواب نداشت سبزیا که تمام شد رفتم کمی درس دانشگامو خوندم فردا کلاسداشتم واستاد کویز میگرفت….
امیر حافظ:
ساعت 8 شبه و دیگه حوصله مغازه رو ندارم اگه این دختره کنه میرفت درو میبستممهردادم فرستادم رفت….
دختره دوساعته داره دنبال یک مجسمه میگرده وپیدا نمیکنه بازم صداش اومد ببخشیداقا میشه بیاید خدایا صبر….
رفتم به مجسمه فرشته ای اشاره کرد این چه قیمته ؟؟؟؟
گفتم خانوم این مجسمه طرح فرشته است کار فرانسه قیمتشم 780 هزار تومنه ….
با صدای اعصاب خورد کنش گفت وای چقدر گرونه ….نفسمو دادم بیرون وگفتممیتونید یک جنس مناسبتر انتخاب کنید که به بودجه تون بخوره …
قیافشو کج کرد وگفت نه همینو میخوام بالاخره خرید ورفت ….خداروشکر ….
زدم از مغازه بیرون ودرشو بستم سوار ماشین شدم دلم گرفته بود دلم نازی رومیخواست ….
رفتم طرف خونه خودمون خونه من ونازی….وارد شدم سوار اسانسور شدم وطبقه شش روزدم ….
بالاخره اسانسور ایستاد بیرون شدم و طرف خونه رفتم تا خواستم در وباز کنم کهاقای رفیعی همسایه منو دید و سلام داد بعدم تسلیت …
بالاخره رفت و منم وارد شدم از همون اول خونه شروع کردم نفس عمیق کشیدن بویعطر نازی همه جا بود
رفتم تو اتاقمون چراغا رو روشن کردم همه جا گرد وغبار بود رفتم جلوی عکس ازدواجمون ایستادم
عکسی که نازی به من تکیه داده بود از پشت و من دستمودور شکمش حلقه کرده بودم

موضوعات : رمان ها/ عاشقانه/
نظرات
نظرات مرتبط با این پست
کد امنیتی رفرش
لوگین
فرم ورود به سایت
عضویت
فرم عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آمار سایت
خلاصه آمار سایت
آمار مطالب و اطلاعات شما
  • مجموع مطالب سایت :1357 پست
  • کل نظرات : 100 نظر تایید شده
  • آی پی شما : 3.14.145.84
  • مرورگرشما :Safari 5.1
  • سیستم عامل شما :

آمار و اعضای سایت
وبسایت ما امروز 760 بازدید داشته است .
در حال حاضر 100 کاربر در وبسایت ما آنلاین میباشند بازدید کل وب 1,076,658 می باشد .
تا کنون 210 عضو در سایت ثبت نام کرده اند.
ورودی گوگل امروز وب 5 میباشد.
بازدید این ماه وبسایت 4,859 می باشد.
نظر سنجی
نظر سنجی های سایت
از کدام بخش خوشتان امد؟

از عمل کرد سایت راضی هستید؟