خوش آمدید

مرجع گرافیک و کد نویسی

پروفایل
توضیحاتی درباره ما و وبسایت

مجله ی اینترنتی دی تی ای 80
با سلام و خسته نباشید سایت با نام دی تی ای80 در زمستان سال1393 شروع به کار کرد. این سایت اکنون بادامنه جدید dta80.ir روی سرور قدرتمند خود هست. این سایت مطالب خود را درقالب(تفریحی,علمی,دانلودو...) منتشر می کند که بسیاری از انها اختصاصی هستند. انجمن پشتیبانی دی تی ای80 هم فعال است ، که می توانید در ان فعالیت کرده و درجه بگیرید. بزودی با دامین جدید و بسیار دیدنی خود همراه شما... برای تماس با مدیر_telegram ID: @Dawni_t

دسته بندی
دسته بندی مطالب سایت

تبادل لینک
تبادل لینک به صورت هوشمند

تبادل لینک هوشمند : برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان مجله ی اینترنتی دی تی ای 80 وآدرس http://dta80.rozblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

عنوان :
آدرس :
کد : کد امنیتیبارگزاری مجدد
اخبار سایت

سایت دی تی ای80 اپدیت شد!

مشکل فنی سایت رفع شد.
دامین جدید خریداری شد و در حال تست است!

رمــــــان دستان پر التماس
نویسنده : danyal_taneh بازدید : 490 نظرات : 0
رمــــــان دستان پر التماس

 رمــــــان دستان پر التماس

 

به قلم زیبای : مهدیه mhk

 

قسمت 1 در ادامه مطلب

 

منبع: سایت نود و هشتیا

 

 

ژانر رمان :عاشقانه …رمانتیک .. اجتماعی …کمی هم کل کل …

امیدوارم راضی باشین و تا اخرش منو همراهی کنید ….
اسم شخصیت ها:


امیرحافظ
بارانا


خلاصه رمان :


طبق معمول در مورد یک دختره یک دختر اما نه مثل بقیه دخترا ….یک دختر با یک درد ….یک دختر با یک مریضی که اونو ول نمیکنه …..
ویک مرد یک مرد که تکیه گاهه….با دستان پر صلابتش محافظ زنشه محکم محکم ……
دختر داستان ما دستان پرالتماسشو طرف مرد دراز میکنه ولی ایا مرد دستاشو میگیره یا پسش میزنه ….

 

 

مقدمه :

دستانم رابگیر ….مرا با خود ببر…..دستانم رابگیر ….ای معبود بی نظیر…..دستانم را بگیر …..با اه بیصدا….
دستان پرالتماس ….دستان پر دعا…..
تو هم مثل من عاشقی …اما زود میگذری….
منم مثل تو ام …..دستان پر نیاز …..
دستانم رابگیر ……باهم قدم شویم ……
دستام رو پس نزن ………….دستان پر دعام ….
بارانا:

داشتم کتاب میخوندم اصلا نه حال داشتم و نه حوصله ولی از بیکاری کتاب دستم گرفتم ….باربد با دوستاش رفته کوه …خوش به حالش …کاش منم میتونستم برم اما متاسفانه نمیشه ….
بیچاره بابا از دیشبه شیفته امروزم خواسته بیاد یک عمل اورژانسی براش پیش میاد ….صدای در اومد مامان اومد ….
از اتاقم بیرون شدم مامان داشت خریداشو میذاشت تو یخچال ….رفتم جلو …سلام
مامان:سلام عزیزم خوبی
ممنون کمک نمیخوای مامان جون
لبخندی زدو گفت نه دخترم بابات امروز نهار نمیاد بروزنگ بزن ببین باربد میاد وگرنه نهارمونو بخوریم
چشمی گفتم و رفتم سمت اتاقم ….گوشیمو برداشتم ….
شمارشو گرفتم چند بوق زد صداش اومد جانم جغله…
دادی زدمو گفتم وای از دست تو باربد مگه صد دفعه نگفتم بهم نگو جغله …خندید وگفت چشم خواهری کاری داشتی …
گفتم مامان میگه نهار خودتو میرسونی ….باربد:نه خواهری من با بچه ها یک چیزی میخوریم نوش جونتون ….
صدای دوستش میومد که صداش میزد وصدای باربد که گفت اومدم محسن …..بعدم گفت خوب کاری نداری بارا ….گفتم نه گفت خداحافظ جغله …..خواستم جیغی بکشم که شانس اورد گوشی رو قطع کرد ….
رفتم تو اشپزخونه وگفتم مامان باری نمیاد ….
مامان:چند بار بگم اینجوری صداش نکن بدش میاد
خندیدمو گفتم چرا اون بهم میگه بارا …جغله …کوچولو….
مامان:والا من دیگه نمیدونم از دست شماها چیکار کنم وقتی یک جایید به سرو کله هم میزنید اما خدا نکنه از هم دور بشید منو دیونه میکنید….
راست میگفت وقتایی که باربد با دوستاش سفر میرفت عزای من بود
خونه سوت وکور میشد …
باربد از من 9 سال بزرگتر بود وفوق حسابداری داشت وتو شرکتی کار میکرد با اینکه 30 سالش شده بود هنوز ازدواج نکرده بود واین داد مامان رو در میاورد ….
همیشه سر این قضیه مامان تو هم بود بابا که زیاد به باربد گیر نمیداد با اینکه دوست داشت باربد راهشو ادامه بده و پزشکی بخونه اما باربد علاقه نداشت برعکس من که عاشق پزشکی بودم و سال دوم عمومی میخوندم …..
البته من یک سال عقب افتادم به خاطر این بیماری لعنتی ….
در فکرهایی خودم بودم که صدای مامان بلند شد بارانا چرا نمیایی نهار ….سریع رفتم تا میزو دیدم محکم دستامو بهم کوبیدمو گفتم اخ جون قرمه سبزی ….
مامان گفت وای از دست تو مثل بچه ها میمونی انگار نه انگار داری خانوم دکتر میشی ….
در حال نشستن روی صندلی بودم وگفتم ا مامان جون مگه دکترا دل ندارن خودت دیگه باید بهتر بدونی همسر گرام تو این کاره ولی اینقده دل داره که بعد این همه سال مثل لیلی ومجنونید ….
مامان اخمی کرد وگفت ساکت شو بچه این حرفا چیه….
خندیدمو گفتم حرف که برخلاف نظرتون میزنم بهم میگید بچه ولی بقیه موارد وقت شوهر کردنمه ….
مامان :راست میگم دختر 21 سالته من تو این سن باربدم داشتم امان از شما ها ….
میخواستم به مامان بگم شما سالم بودی اما من چی ؟؟؟
شروع کردم به خوردن غذای محبوبم قرمه سبزی ….البته با ابلیمویی زیاد ….
باربد همیشه میگفت اینقدر تو ابلیمو میخوری عوض خون باید تو رگات ابلیمو باشه….
نهار خوردیم بعد من چون ظرفا کم بود وکفاف ماشین ظرفشویی نمیداد شروع کردم به شستن ….
بالاخره تموم شد وای باید برم زنگی به نیلو بزنم کلمو میکنه
بهش زنگ زدم گفت عصر بریم خرید میخواست مانتو بخره گفتم بیاد دنبالم ….چون اون ماشین داشت اما من نه ….
به خاطر مریضیم بابا جرات نمیکرد برام ماشین بخره نکنه پشت فرمون حالم بد بشه ….
اماده شدم زیاد اهل مد وست کردن لباس نبودم مانتو مشکی سادمو با شلوار کتون مشکی ومقنعه مو پوشیدم ….
اومدم از اتاق بیرون مامان داشت فیلم میدید تا منو اماده دید گفت جایی میری
گفتم اره با نیلو میریم مانتو بخره ….
مامان:پول داری
اره عزیزم بعدم من چیزی لازم ندارم
مامان:اگه از چیزی خوشت اومد بخر خیلی وقته خرید نکردی …
صدای گوشیم اومد صورت مامان وبوسیدم وگفتم باشه خشگل خانوم و اومدم بیرون خونمون یک حیات با صفا داشت
ماشین پژو باربد پارک بود حتما با ماشین دوستاش رفته بود
اومدم بیرون 206 ماتیکی نیلو پارک بود سوار شدم و گفتم سلام بر زیبایی خفته دخمل خاله لوس خودم …
نیلو گفت سلام بر زشت ترین دختر فامیل ….زدم روی بازوش وگفتم خفه شو بابا من زیباترین دخمل کل فامیلم ……
با کل کل کردنمون رسیدیم پاساژی که نیلو ازش خرید میکرد…
نیلو دختر خالم بود 22 ساله بود نامزدی داشت اقا احمد تو مغازه طلا فروشی باباش که من بهش عمو رضا میگفتم کار میکرد وعاشق دختر صاب کارش شده بود واومده بود خواستگاری
برادری هم داشت به نام نوید که هم سن باربد بود و ازدواج کرده بود ومهندس برق بود یک پسر خشگل به نام اراد داشت وهمسر مهربونش شقایق ….
مغازه ها رو با نیلوفر نگاه میکردیم بهش گفتم خوب چرا با اقا احمد نمیایی خرید بالاخره نامزدته به سلیقه اون لباس بپوش
نیلو گفت اولا احمد سلیقه لباس زنانه نداره دوما خودش میگه با تو برم سوما خاک تو سرت تو شوهر کنی به سلیقه شوهرت لباس میپوشی شوهر ذلیل ….
گفتم پس چی من جونمم بر اقامون میدم چی فک کردی …
بالاخره یک مانتو دیدیم رنگش قهوه ای بود از جنس ساتن پاینشم تور بود تن خور خوبی داشت نیلو پوشید ….
همونو خرید گفت یک کفشم بخرم بعد بریم ….باز دنبال مغازه کفش فروشی ….
تومغازه وارد شدیم یک کفش عروسکی قهوه ای نظرمو گرفت گفتم نیلو اون خشگل نیست …
نیلوفرم تایید کرد سمت مغازه دار چرخیدم دیدم زل زده بهم …چقدر هیز اخم کردموگفتم لطفااون کفش شماره 38 رو بدید ….
برامون اورد نیلو پوشید خیلی قشنگ بود …خواستیم حساب کنیم که هی میگفت قابل نداره و بالاخره خریدیم
تا اومدیم بیرون نیلو گفت وای بارانا داشت چشمتو در میاورد یارو نمیدونه تو چقدر سنگی…
گفتم بره بمیره مرتیکه هیز من تموم احساسمو برای شوهر ایندم نگه داشتم ….
خلاصه برگشتیم خونه …
باربدم رسیده بود تا وارد خونه شدم دیدم مامان وبابا وباربد تو نشیمن نشستن ودارن اروم حرف میزنن …
تا منو دیدن ساکت شدن گفتم سلام بر اهالی خانواده جاوید
بابا لبخند زدو گفت سلام بر دختر گلم رفتم وکنار بابا نشستم
باربد گفت وای باز تو اومدی و خودتو لوس کردی خودمو به بابا چسبوندمو گفتم دلم میخواد وزبونمو در اوردم …..
بابا خندید ومنو محکمتر گرفت و گفت چیکارش داری دختر خشگلمو …
خلاصه باربد از کوه کمی گفت و منم با افسوس نگاش کردم تا نگاه حسرت بارمو دید گفت ولش کن بارا زیادم جالب نبود …
متنفر بودم از اینکه دلشون برام میسوخت بلند شدم وگفتم از اون موقع که خوب بود حالا که من گفتم جالب نشد …
گفتم لطفا به من ترحم نکن ورفتم به اتاقم صدای سرزنش بابا رو میشنیدم که باربد رو مواخذه میکرد اونام به خاطر من ناراحت بودن ….
دستمو روی قلبم مشت کردمو گفتم همش به خاطر تویه اگه تو خوب کار میکردی این اتفاقا نمیوفتاد ….
موقعی که مامان منو باردار بوده گفتن من قلبم مشکل داره و باید منو سقط کنن اما مامان راضی نشده و بعدم این شده ….
الان چند سال دنبال یک قلب سالمیم بابا همش به این درو اون در میزنه براش سخته که خودش که متخصص گوش وحلق دخترش مشکل قلبی داشته باشه…
چقدر سخته که خانوادت منتظرن یکی بمیره بعد قلبشو بهت بدن چقدر درد اوره که باید یکی مرگ مغزی کنه تو بتونی نفس بکشی ….
باز هم درد گرفت از کشوی میز پلاستیک داروهامو برداشتم و خوردم دراز کشیدم …چرا من نباید مثل هم کلاسیام سالم باشم…
چقدر برام سخته که مامان نگرانمه که به خاطر مریضیم خواستگار ندارم
هرکه میفهمه عقب میکشه چون زن سالم میخواد اره ….
تو فکر بودم که صدای در اومد بیا داخل ….
باربد بود با قیافه گرفته ….اومد وگفت منو ببخش ابجی کوچولو …
گفتم تقصیر تو نبود …بلند شدم که روی تخت نشست ودستامو گرفت ….گفت من مطمئنم همه چیز درست میشه برات یک قلب خوب پیدا میشه بعد با هم میریم کوه ….
خندیدم برای این رویایی قشنگ داداشم ….
امروز نمیدونم چی شده معلومه بابا کلافه است هی تلفن میکنه مامانم پریشونه …
باربد از خونه زده بیرون باید یک دلیلی داشته باشه ….اومدم از اشپزخونه بیرون رفتم طرف اتاق مامانشون …
صداشونو شنیدم از پشت در میدونم کار خوبی نبود اما باید مبفهمیدم چیه که خانوادمو بهم ریخته…
بابا:وای چیکار کنم بهنوش راضی نمیشه
مامان:چرا مگه خود خانمش کارت اهدا نداشته
بابا:چرا اما میگه دلم نمیخواد اعضا زنمو بدم به این واون
صدای گریه مامان:
وای ارسلان تو رو خدا یک کاری کن راضی بشه پول بده هرچی باید بارانا خوب بشه من دیگه تحمل ندارم
با قرار گرفتن دستی روی شونم از جام پریدم صدای باربد اومد اروم باش منم خوبی
با چشمایی اشکی نگاش کردمو و گفتم نه وبه طرف اتاقم رفتم روی تخت خودمو پرت کردم وزدم زیر گریه ….
باربد اومد و منو بغل کرد گفتم چرا باربد چرا به خاطر من باید بابا غرورشو بشکنه من راضی نیستم بزارید بمیرم
صدای عصبی باربد اومد معلومه چی میگی دیگه این حرفو نزن اولا اشتباه کردی گوش واستادی
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه تو چشماش نگاه کردمو و گفتم این حق منه بدونم زندگی من بود
باربد گفت خواهری درسته حقته اما بابا میخواست تا مطمئن نشده بهت نگیم چون بهم میریختی ببین الان بهم ریختی
گفتم من به خاطر اینکه راضی نمیشن بهم قلب بدن بهم نریختم به خاطر پنهانکاری عزیزانم بهم ریختم متوجهی
صدای بابا اومد که باربد رو کار داشت باربد گفت بابا بارا همه چیزو فهمیده ….بابا اومد مامانم پشت سرش بیچاره چشماش قرمز بود
اومدو منو بغل کرد گفتم بابا چرا از من مخفی کردید
بابا گفت ببخش دخترم به خاطر خودته …گفتم من راضی نیستم به خاطرمن به هر کس التماس کنید
بابا گفت عزیزم من به خاطر سلامتی تو حتی راضیم به پاشون بیفتم …
بعدم برام گفت کسی که مرگ مغزی شده یک زنه که فقط 32 سالش بود بیچاره …تو بیمارستان رفیق بابا بود دو هفته پیش تصادف کرده بود و مرگ مغزیشو یک هفته بود اعلام کرده بودن
اسمش نازنین بود کارت اهدا عضوم داشت کسی که راضی نمیشد شوهرش بود ….
امروز بابا اومد با دست پر شیرینی اومد با لب خندان اومد با چشمایی پر نور اومد ….
بالاخره رضایت دادن مثل اینکه بابا با مادر نازنین صحبت کرده که با دامادش حرف بزنه نمیدونم چی گفته که راضی شده ….
ولی فقط قلب بقیه اعضاشو اهدا نکرده عجب ادمی بوده ….
امروز قراره بریم بیمارستان برای دادن ازمایش ….رفتیم به دوستم فرشته گفتم برام از دانشگاه مرخصی بگیره ….
بیمارستان بابا نبود باید بیمارستان دوستش میرفتیم ….خیلی به بابا اصرار کردم بزاره نازنین رو ببینم ….
بالاخره با کمک دوستش گذاشتن اما گفت زود باید برم چون اگه شوهرش منو اونجا میدید واویلا میشد …
به اتاقش نزدیک میشدیم قلب من بیقرارتر میشد ….بالاخره رسیدیدم وارد شدم … بوی گل اومد بوی گل رز ….
یک دسته گل قرمز رز کنار تختش بود فضای اتاق معطر بود ….

تختی سفید بود که روش زنی دراز کشیده شده بود کلی بهش سیم وصل بود ودستگاه….
رفتم جلو تپش قلب گرفتم دستمو محکم روی قلبم گذاشتم ….خدایا چه قیافه مهربونی داشت با اینکه چشماش بسته بود ولی معلوم بود چهره مهربونی داره ….
پوستش گندمی بود بینی استخونی ولبانی که سفید بود
کمی تپل بود اما زیاد معلوم نبود وموهاش هم قهوه ای رنگ شده ….
بهش نزدیک شدم گفتم سلام منو نمیشناسی ولی من خوب میشناسمت اسمت نازنینه …شوهری داری که معلومه عاشقته ….میدونم صدامو میشنوی …اومدم منو ببخشی اره ببخشی که قراره قلبت به من برسه ….درسته کارت اهدا داشتی ولی نمیدونم ایا راضی بودی که بهم قلبتو بدی ….
امیدوارم راضی باشی راستی شوهرت نذاشته بقیه اعضاتو اهدا کنن واقعا نمیدونم چرا قلبتو بخشیده ….
میدونم این تو بودی که بهم کمک کردی دل شوهرتو نرم کردی مطمئن باش مواظب قلبت هستم همیشه همیشه …
چند روزیه تو بیمارستان بستریم تا شرایط بدنیم رو چک کنن خداروشکر همه چی روبه راهه و قلب نازنین با من مطابقت داره….
میترسم خیلی هم از مرگ …نکنه بمیرم خدایا …از اون لحظه که میگن عزرائیل میاد جون ادمو میگیره ….قبض روح میکنه …
باربد میخواد به من روحیه بده تو این مدت همه فامیل اومدن دیدنم …مثل وداع کردن میمونه …
مامان فقط اشک میریزه بابا با چشمانی غمگین نگام میکنه ….
بالاخره روز عمل رسید از صبح منتظرم لباس مخصوص پوشیدم مامان کنارمه برام دعا میخونه ….
پرستار اومد و گفت خوب دیگه وقتشه دختر خوشگل ایشالله سلامت میایی بیرون
تختمو بردن بیرون دست مامان رو گرفتم بابا و باربد بیرون اتاقن تا منو میبینن لبخند کم جونی میزنن
چشمای بابا قرمزه معلومه به خودش فشار اورده گریه نکنه وداداش عزیزم ناراحته
تا درب اتاق عمل خانوادم با من اومدن تا خواستن تختمو وارد کنن گفتم لطفا بزارید با خانوادم خداحافظی کنم ….
مامان اومد و با گریه گفت عزیزم من منتظرتم زودی میایی خوب وسالم سرشو اورد جلو بوسش کردم ……شاید اخرین بار باشه …
عطرشو نفس کشیدم بابایی عزیزم گفتم منو حلال کنید گریه م گرفته بود
با لبخند به باربد گفتم دست به اتاقم نزنی اگه من مردم ….
باربد گفت خفه شو بارانا تو سالم میایی فهمیدی ….خندیدم به غیرت داداشم
اونم بوسیدم بابا رو هم بوسیدم گفتم برام دعا کنید ….به مامان گفتم زیاد گریه نکنی اگه مردم باشه ….
خلاصه تا لحظه اخر دیدمشون در اتاق عمل بسته شد …..
دکتر مرد 50 ساله بود بهم گفت نترس مطمئن باش خوب میشی …تو دختر شجاعی هستی …..شنیدم داری پزشکی میخونی میخوای همکار ما بشی …
لبخندی زدمو و گفتم اگه زنده بمونم …اخمی کردو گفت حرفای بد نزن دختر جون تو سالم میمونی وبعد…
منو بیهوش کردن ….و دیگه چیزی غیر از سیاهی ندیدم …

موضوعات : رمان ها/ عاشقانه/
نظرات
نظرات مرتبط با این پست
کد امنیتی رفرش
لوگین
فرم ورود به سایت
عضویت
فرم عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آمار سایت
خلاصه آمار سایت
آمار مطالب و اطلاعات شما
  • مجموع مطالب سایت :1357 پست
  • کل نظرات : 100 نظر تایید شده
  • آی پی شما : 18.188.179.74
  • مرورگرشما :Safari 5.1
  • سیستم عامل شما :

آمار و اعضای سایت
وبسایت ما امروز 91 بازدید داشته است .
در حال حاضر 38 کاربر در وبسایت ما آنلاین میباشند بازدید کل وب 1,075,989 می باشد .
تا کنون 210 عضو در سایت ثبت نام کرده اند.
ورودی گوگل امروز وب 5 میباشد.
بازدید این ماه وبسایت 4,190 می باشد.
نظر سنجی
نظر سنجی های سایت
از کدام بخش خوشتان امد؟

از عمل کرد سایت راضی هستید؟